#دو_نقطه_متقابل_پارت_87
_سعیده جون ، بابا رو می تونم ببینم ؟!
نگاهی به دفتر زیر دستش کرد و گفت :
_بله ، چرا که نه !!!!
خلاصه که بعد از دیدن بابا و حال و احوال های پدر و دختری که بسیار خصوصیه و به شما ربطی نداره ، به سمت اتاق
امید رفتم ... راستش قبل ها که از امید فراری بودم ، اتاقش رو یاد گرفتم تا وقتی میام شرکت از دو کیلومتریش هم رد
نشم ...
به سمت اتاق که می رفتم صدایی آزارم می داد ... دم در که رسیدم دیدم در نیمه بازه ... از عصبانیتی که داشتم دیگه
قادر به کنترل خودم نبودم ... دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم ...
در رو باز کردم و مقابل در ایستادم ... امید که پشت میزش بود ، بلند شده بود و دستپاچه منو نگاه می کرد و ... از
طرفی دختری که کنار میز امید نشسته بود با ناز و ادا بلند شد ...
امید که دستپاچه بود سریع گفت :
_سلام نگین جان .... ااااِم ، معرفی می کنم ، خانم رامش پورمنش هستن ... خانم رامش ، ایشون هم همسرم ، نگین ...
امید که بعد از معرفی دوباره زل زد به من ، چشم غره ای بهش رفتم ... نمی دونستم رامش کیه و برام اهمیتی هم
نداشت ، برای همین سرتا پاش رو برانداز کردم و هیچی نگفتم ؛ رامش که سکوتم رو دید ، نزدیک شد و دستش رو
دراز کرد و گفت :
_خوشبختم نگین جان ، رامش هستم ....
دستش رو به سردی و اجبار گرفتم و لبخند مسخره ای زدم و گفتم :
_خوشبختم خانم پور منش ... من هم ستوده هستم ...
رامش که اصلا انتظار نداشت و خیلی هم بهش بر خورده بود با تعجب به امید نگاه کرد ... امید هم که از قرار معلوم با
رامش رو در وایسی داشت ، به زور لبخند زد ...
آخ که چقدر حال کردم ... دختره ی ننر ، بـــــــدم میـــــــاد ...
رامش با حالت سردی که معلوم بود خیلی غرورش شکسته گفت :
romangram.com | @romangram_com