#دو_نقطه_متقابل_پارت_86
فصل هفت :
یکی دو هفته ای از قضایای تولدم می گذشت ...
بعد از اون قضیه دوباره رفتارهامون با هم خوب شده بود . از سر سنگینیه های امید هم خبری نبود و خدا رو شکر با
قرص تولدم سر سنگینیش رفت ....
صبح رفتم دانشگاه که با ورودم به جمع بچه ها دوباره خنده های یاس و ریحانه و شراره شروع شد ... ریحانه از دور
داد زد :
ریحانه _نگین بیا این ور بازار که ببین چی شده ؟!
با خنده رفتم و سمت بچه ها که رو به ریحانه گفتم :
_هــــیـــس ، بابا چه خبرته ریحانه ؟! .... حالا این ور بازار چه خبره ؟! ...
یاس _هیچی بابا ، خبر های خوش ... الآن دو تا ترشی مونده دست یه جفت مامان و بابا ...
ریحانه _آره دیگه ، ترشیه یاس و ترشیه ریحانه ... از صدتا ترشی مخلوط و لیته هم بهتر ...
شراره _ اَه اَه ، چه ترشی های تلخی !!! واااای ، واااای ، واااای ...
_حالا چی شده خانم های ترشی ؟!
ریحانه _هیچی دیگه ، این شراره رو هم بردن ، فقط ما موندیم ...
با تعجب رو به شراره کردم و گفتم : جــــــــــــــون ما ؟! ... ایول بابا ... حالا این دوماد خوشبخت که چه عرض
کنم ، بدبخت کی هست ؟!
شراره جزوش رو به سرم کوبید و شروع به تعریف کرد ... آخر سر هم به هر سه ی ما دعوت نامه ی نامزدیش رو داد و
من رو با امید دعوت کرده بود ...
با خوشحالی از جشنی که افتاده بودم به سمت خونه راه افتادم ... خیلی خوشحال بودم و تو پوست گردو نمی گنجیدم
... نزدیکای خونه بودم که به سرم زد به شرکت بابا اینا برم ...
تا ده دقیقه بعد دم در شرکت بودم ... به سمت بالا رفتم که مثل همیشه در شرکت باز بود ... مقابل در میز منشی بود
... به سمت منشی رفتم که با دیدن من از جاش بلند شد که باهاش دست دادم و بعد از احوال پرسی گفتم :
romangram.com | @romangram_com