#دو_نقطه_متقابل_پارت_81
دیگه دادم رفت هوا : چــــــــــــــــــــــــ ی ؟! امــــــــــــیــــــــــ ـد ؟!
امید یه دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت :
_غلط کردم ، تسلیم ، تو فقط داد نزن .... گوشـــــــــم .... !!!
با حالت دختر خالم گفتم : بی تبّت ...
و بعد امید بلند زد زیر خنده ... مسخره ی لوس ... یکی نبود بهش بگه : بابا بامزه ، بابا نمکدون ، بابا سنگ نمک ، بابا
خیار شور ... مردم جدیدا خیار شور شدن ها ، خودشون می گن و خودشون هم بلند می زنن زیر خنده ... پررو ...
امید روی سنگ فرش ها پارک کرد ... این جا یکم از تهران دور بود و به یه باغ خیلی بزرگ شباهت داشت ؛ البته که
شباهت نداشت ، خودش بود ... زمین سنگ فرش بود و پر از باغچه های گل و درخت های بلند بود . تخت های سنتی
و میز هایی به چشم میومد که که گل ها روشون خم بودند . من هم با دیدن چند حوض خوشگل و قدیمی به وجد
اومده بودم ... همین طور کنار امید راه افتادم و حواسم به اطرافم پرت بود که امید دستم رو گرفت و به سمت دیگه ای
کشوند ...
از محوطه ی باغ که پر از افراد مختلف بود دور شدیم و به سه چهار نمای ساختمونی کوچیک رسیدیم ... داخل یکیش
شدیم که دیدم اووووووه ، این جا دکوراسیونش کپ کافی شاپ ها بود و خیلی رویایی بود .
همین که وارد شدیم چشمم به یه میز مستطیلی بزرگ وسط سالن افتاد که بچه ها دورش جمع بودن ... با ورود من و
امید بچه ها شروع به دست زدن کردن ...
به امید نگاهی انداختم که دیدم نگاهم می کنه ، ابرویی بالا انداختم و با حالت پرسشگرانه بهش زل زدم که شونه ای
بالا انداخت و زمزمه کرد :
_صبر کن ، می فهمی ...
کنار بنفشه جا گرفتم و امید هم کنارم ... رو به بچه ها گفتم :
_وااای بچه ها ، این جا چه خبره ؟!
عاطفه با تعجب گفت : یعنی ما باور کنیم امید چیزی بهت نگفته ؟!
_نه باور کن ... هیچی ...
romangram.com | @romangram_com