#دو_نقطه_متقابل_پارت_78
از حالت دلخورش خندم گرفت . اصلا بهش نمیومد . گفتم : خب خودت رو لوس نکن ...
یه لحظه به خودم شک کردم که من این حرف رو زدم ؟؟؟!!! ... من ؟! ... نگین ستوده ؟! ... منی که مامان هر لحظه می
گفت : نگین تو رو به خدا یه لحظه جدی باش ...
شروع کردم و یه کت و شلوار براش درآوردم که امید از پشت سر کمرم رو گرفت و گفت : نه اسپورت ....
بدون این که نگاهش کنم با اخم گفتم : دیگه واقعا دارم شک می کنم ها ....
امید از پشت منو گرفت و بلند کرد و منو پرت کرد رو تخت و گفت :
_اصلا نخواستم ... برو اون ور بچه ....
خودم رو به زور بلند کردم و شروع به حاضر شدن کردم . بعد از دقایقی امید گفت :
_خوب شدم نگین ؟!
برگشتم و به امید خیره شدم ... یه شلوار جین تیره که روش یه پالتوی بلند مشکی پوشیده بود و دکمه هاش بسته
بود و یه شال طوسی رو دور گردنش انداخته بود و دستکش های چرمی به دست کرده بود . موهای قهوه ایش رو خیلی
عادی بالا زده بود و ته ریش خاص خودش رو داشت ... آخ که ما دخترا چقدر این پسرا رو بالا می گرفتیم ...
_اوهوم ، خوبه ...
امید پوزخندی زد و گفت : نگین با تیپی هم که تو زدی ، حالا من باید بهت شک کنم ... بیا سریع که خودم برسونمت
...
از دانشگاه که برگشتم خونه ، ساعت تقریبا 4بود ... تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم و بعد شروع کنم و شام بپزم ...
با صدای زینگ زینگ تلفن از خواب پریدم ... همون موقع بود که هر چی فاتحه یاد گرفته بودم بر پدر کسی که تلفن
رو اختراع کرده بود خوندم و فوت کردم .
به زور از جام بلند شدم و با صدای بم هیولاییم جواب دادم :
_بــــــــلـــــــه ؟!
امید _ واااای نگین ؛ به خدا من خیلی گوشتم تلخه ها .... منو نخور ....
با پررویی جواب دادم : تو نمی گفتی هم من نزدیکت نمی شدم ، از بس گوشتت تلخه ...
romangram.com | @romangram_com