#دو_نقطه_متقابل_پارت_77

خونه ی مامان و بابا هم زیاد سعی کردم شاد باشم اما نشد ...
صبح بود که مثل همیشه با امید پشت میز نشستیم . شروع کرده بودیم و صبحونه می خوردیم که حس کردم داره دیر
می شه ، امید بر خلاف روزهای دیگه داشت آروم صبحونه می خورد و هی لفتش می داد ... رو به امید کردم و گفتم :
_امید ، فکر نمی کنی داره دیرت می شه ؟؟!!
امید از فکر و خیالش دراومد و گفت : ه2ا ؟!
به ساعتش نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت : نه هنوز ...
صبحانه ام رو تموم کردم و از جام بلند شدم . به سمت اتاقم رفتم تا آماده شم و به دانشگاه برم . شروع به حاضر شدن
کردم که امید هم به اتاق اومد و کنار من ، جلوی کمد ایستاد و خودش رو مشغول کرد ...
از کارهای امید تعجب کرده بود ، چون تا حالا این حکومت نظامی سر انتخاب لباسی شک نکرده بود ... تو حال خودم
بودم و داشتم به کارهای امید شک می کردم و تو ذهنم صد تا دلیل مسخره میاوردم که دست امید به شونه خورد ...
منو به سمت خودش چرخوند و گفت :
_نگینی ؟! ...
_ بله ؟!
امید _ نگینی ؟!
_بـــــــلــــــه ؟!؟!؟!؟!؟
امید _ نگینی ! یکم عاشقانه تر لطفا خانم ...
نگاه عاقل اندر صفیحی بهش انداختم که زیر لب گفت : خب از اول ...
و گفت _ نگیــنـــی ؟؟؟!!!!
_جــــــانــــم ... ؟!
امید_ امروز یه جای خیلی مهم دعوت دارم ، باید یه ست خوب بپوشم ، کمکم می کنی ؟!
جوابش رو ندادم و با شک گفتم : کجــــــا ؟!
امید لبخند مهربونی زد و گونه ام رو سریع بوسید و گفت : خانــمی به من شک داری ؟! ... بی انصافیه ...

romangram.com | @romangram_com