#دو_نقطه_متقابل_پارت_76

چه می شه کرد ، ما زن ها هم عاشق این جور چیزا ...
شب بود که بعد از شام جلوی تلوزیون نشستیم که امید گفت :
_چرا به مامانت دروغ گفتی ؟!
با تعجب گفتم : چه دروغی ؟!
امید _این که دیشب من ...
فهمیدم چی می خواد بگه ... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم :
_نمی خواستم ناراحت شه ... آخه ناراحت بود که تولدمو یادش نبود ...
امید بعد از مکثی گارد گرفت و با حالت عصبی گفت :
_آها ... بعد قضیه ی انگشتر و رستوران چیه ؟!
با تلخی لبخندی زدم و گفتم : هیچی ، یه تخیلات دخترونه ...
امید _ از کی تا حالا دخترا تخیلاتشون رو به ماماناشون میگن ؟! ...
بغض گلوم رو فشرد . داشت اشکم درمیومد که غرورم اجازه نداد ... داشتم خفه می شدم .
به زور گفتم :
_جدیدا ... می گن تا همه خوش باشن ... خوش باشن و ازدواج اجباریه منو از یاد ببرن ... انقدر خوش باشن که بد
بختیه من از یادشون بره ... انقدر که حتی روز تولد منو از یاد ببرن ... انقدر که ....
دیگه بغض مجال نداد و داشت به گریه تبدیل می شد ...
ادامه ندادم و برگشتم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم ... سرم رو توی بالشم فرو کردم و به حال خودم زار زدم ....
شاید از یاد رفتن یک تولد انقدر دردناک و ناراحت کننده نباشه اما قضیه سر از یاد رفتن نیست ؛ سر اینه که من
بدبخت ، زندگیم خراب شد که حتی آرزو به دل موندم که شوهرم یه بار مثل آدم نازم رو بکشه ... من به خاطر خانوادم
با این عجوبه ازدواج کرده بودم اما حالا خانوادم اصلا به یاد من نبودن ... ناراحتیم از این بود .....
& &
دو روز از اون شب گذشته بود ... سر سنگین شده بودم و توی این دو روز نیم نگاهی هم به امید ننداخته بودم ... توی

romangram.com | @romangram_com