#دو_نقطه_متقابل_پارت_75

شدم ... بعد یهویی امید کادوشو رو کرد ؛ چشمت روز بد نبینه ... یه انگشتر خوشگل بود با یه عطر ... از همونایی که
من دوست دارم ...
مامان_ای بابا ... دستش درد نکنه ...خب امشب بیاید خونه ی ما .... می خوایم تلافیه دیشب رو دربیاریم ... هدیه هات
هم آماده اس ...
اصلا امروز اعصاب نداشتم ....خیلی هم از دستشون دلخور بودم ... از دست همه ...
گفتم : ااااِ مامان .... امشب می خوام با امید برم بیرون یه گشتی بزنیم ...
مامان _خـــــب آخر هفته بیاین ...
_چشم ... ما آخر هفته اون جا پلاسیم ؛ البته اگه امید کاری نداشته باشه ...
مامان _خب من الآن باهاش تماس میگیرم تا دعوتش کنم ، خوبه ؟!
_قربان شما .
و بعد هم خداحافظی کردیم که سریع به موبایل امید زنگ زدم ... :
_بله ؟!
_سلام امید ...
امید _ سلام ،... جانم ؟!
_ببین امید الآن مامانم زنگ می زنه ، خب ! ... بگو ما امشب می ریم جایی ... آخه می خواد دعوتمون کنه ...
امید _خب دعوت کنه ،،، چی میشه مگه ؟!
_آخه امروز اصلا حال و حوصله ندارم ... اگه آخر هفته رو گفت و تو هم وقت داشتی قبول کن ...
امید با تردید گفت : باشــــــه ....
_اگه کاری نداری خداحافظ ...
امید _ خداحافظ خانم ...
و بعد گوشی رو گذاشتم و پریدم توی رخت خواب تا بخوابم ... فکر مشغول شد ... با این که از دست امید ناراحت بودم
اما رفتارش رو دوست داشتم ؛ ناکس توی اوج ناراحتیت دلت رو می لرزونه ... پشت گوشی بهت می گه جانم ، خانم ...

romangram.com | @romangram_com