#دو_نقطه_متقابل_پارت_74
معلوم بود که خیلی حالش بده و خسته اس ، برای همین پرسیدم :
_خوبی ؟!
امید _آره فقط یکم خسته ام .... من می رم بخوابم ...
و به سمت اتاقش رفت ...دیگه با این حرف امید مردم ... نمی تونستم بشینم ... باید بهش می فهموندم ... باید می
فهمید که چقدر بده ...
سریع برشی از کیک زدم و با چای داخل سینی گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم ... در رو زدم و با اجازش وارد شدم ...
سینی رو روی میزش گذاشتم که با تعجب گفتم :
_شیرینی ؟! ... حالا مناسبتش چیه ؟..!.
نگاه تلخی بهش انداختم و به زور گفتم : امروز ... امروز ... تولدم بود ...
و لبخند تلخم رو ادامه دادم .... اِ ! تولدت مبارک ...
نگاه نفرت انگیزی به امید ، اون کوه یخ انداختم و خارج شدم ...
مقابل تلوزیون نشستم و شروع به ریختن اشک هام کردم ... امید خیلی بد بود ، من هم بیش از حد بدبخت .
& &
صبح از زور گریه های دیشب سرم گیج می رفت ... دیر بیدار شده بودم که امید رفته بود ... صبحونه ام رو خوردم و
شروع به جمع و جور کردن خونه کردم ...
تو حال خودم بودم که تلفن زنگ خورد ؛ با بی حالی گوشی رو برداشتم که مامان شروع به احوال پرسی کرد و بعد
گفت :
_... آره مامان جان ... دیروز درگیر کار های نگار شدم ، به کل تولدت رو یادم رفت ...
_نه مامانی ، بی خیال ...
مامان _راستی آقا امید چی کار کرد ؟!
با این سوال غم عالم آوار شد رو سرم ... به زور خودم رو شاد نشون دادم و گفتم :
_وااای جات خالی مامانی ... دیروز منو برد رستوران بعد یهویی گارسون برامون کیک آورد .... داشتم ذوق مرگ می
romangram.com | @romangram_com