#دو_نقطه_متقابل_پارت_73

یادت هست ... پاشو ... پاشو ببینم ...
می خواستم از جام بلند شم که صدای موبایلم دراومد ... با تردید موبایلم رو درآوردم که یه اس ام اس برام رسیده بود
.... از طرف علی بود ... برام نوشته بود :
سلام ؛ نگین خانم تولدتون رو تبریک می گم ....
امیدوارم آخرین نفری نباشم که تبریک گفته ....
شب خوش ...
همین ؛ می خواستم براش بنویسم که کجای کاری ، تو اولین نفر بودی ... شاید تو تنها کسی بودی که به یاد منی ... اما
فقط یه شکلک خنده براش فرستادم و مرسی ای کنارش نوشتم .
ای کاش ؛ ای کاش با همین ازدواج می کردم تا ... بی خیــــال ....
بعد هم همون جا سر جام نشستم و تا جا داشت گریه کردم . دلم بد گرفته بود و باز هم نمی شد ، به قول امید به لوله
باز کن نیاز داشت ...
تقریبا یک ساعت بعد از جام بلند شدم و سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون .
بعد از یک ساعت دیگه با میوه و کیک و غیره برگشتم خونه ...
لباسم رو عوض کردم و یه شلوارک مشکی که روی پای چپش پر از طرح بود به همراه تاپش که یه گربه ی بزرگ روش
بود پوشیدم . همه چیز رو روبه راه کردم ولی مثل تولد امید مبل ها رو جابه جا نکرده بودم .
همه چیز رو روی میز چیده بودم . مقابل تلوزیون و پشت به در نشستم ... به تلوزیون خیره شدم ... به تلوزیون خیره
شدم تا از یاد ببرم که همه و حتی شوهرم هم تولد منو از یاد برده بود ؛ باورم نمی شد که حتی نگار هم از یاد برده
باشه ...
با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن اون از افکارم بیرون پریدم . چقدر زود گذشته بود . به ساعت نگاه کردم و
ساعت 13و نیم شب رو دیدم . از جام بلند شدم و رو به امید که داشت وارد می شد کردم و خیره زل زدم بهش ...
_سلام ...
بدون این که نیم نگاهی به من بکنه ، با بی حالی جوابم رو داد : علیک سلام ...

romangram.com | @romangram_com