#دو_نقطه_متقابل_پارت_72

مثل بقیه ی روز ها صبحانمون رو خوردیم ، با این تفاوت که من همش منتظر یه حرکت از امید بودم تا برنامش رو لو
بده ، اما دهنش قرص تر از این حرف ها بود ...
سریع کارهای خونه رو انجام دادم و همه جا رو مرتب کردم تا اگه
امید خواست بریم بیرون ، بپرم و حاضر شم .
تا ساعت 3الکی تو خونه می گشتم و دست به کمر بودم ... هیچ خبری از هیچ کس نبود ؛ دلم گرفت اما پیش خودم
گفتم : اشکال نداره ، مهم اینه که امید یادشه ...
..... ساعت 6هم اومد ... داشت اشکم درمیومد ... هیچ کس تا الآن زنگ نزده بود اما هنوز امیدوار بودم که یهویی
گوشی خونه زنگ خورد ... خندیدم و با خوشحالی به سمت تلفن دویدم ... هزار بار به خودم فحش دادم که چرا فکر
کردم همه یادشون رفته ...
صدام رو صاف کردم و با شادی گوشی رو برداشتم که صدای بابا توی گوشی پیچید :
_سلام بابایی جونم ....
بابا_سلـــــــام بر دختر گلم بابا ... حالت چطوره ؟! خوبی بابایی ؟!
_ممنون شما چطورید ؟! ... مامانینا خوبن ؟!
بابا _همه خوبیم ... راستش نگین جان قرض از مزاحمت ، زنگ زدم بگم یه کارایی تو شرکت پیش اومده که امید
مجبوره یکم دیر بیاد . زنگ زدم بگم تا نگران نشی ؛ آخه موبایلش هم خاموش شده ... طرفای 9یا 13شب میاد ... اگه
خواستی برو پیش مامانینا ...
با بغضی که تموم وجودم رو گرفته بود و راه نفس رو برام تنگ کرده بود گفتم :
_نیازی نیست ... می مونم خونه ...
و بعد هم بابا به خاطر کارش خداحافظی کرد و حتی به یاد نداشت که تولد دخترش رو بهش تبریک بگه .
با حالت زاری نشستم روی زمین ... به یاد گذشته افتادم که وقتی توی خونه ی مامان و بابا بودم ، هر دفعه برام جشن
می گرفتن و کل فامیل رو هم دعوت می کردن و هر دفعه می گفتن : نگین دختر ارشد ماستو روی چشم ما ....
آروم تو دلم گفتم : گریه نکن ... نگین که نباید گریه کنه ... به درک ... به درک که هیچ کس یادش نیست ... خودت که

romangram.com | @romangram_com