#دو_نقطه_متقابل_پارت_71
_دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی خانم !!!!
لبخند گله گشادی زدم و گفتم : نه بابا زحمتی نبود که !
بعد از این که شمع ها رو روشن کردم ، آهنگ تولد تولد براش گذاشتم و گفتم :
_حالا شمع ها رو فوت کن ، ولی نه ! اول آرزو کن و بعد فوت کن ...
با خستگی بهم نگاه کرد و گفت : بذار اول یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد ...
از حرصم گوشه لبم رو به دندون گرفتم و با لجبازی گفتم :
_نخیر همــــین الآآآآن ....
خندید و بعد کت اسپورتش رو درآورد و به گوشه ای پرت کرد و دوباره پشت میز نشست ؛ اول چشماش رو بست و
بعد سریع شمع ها رو فوت کرد . خیلی خوشحال بودم . امید 27ساله شده بود ... چاقو رو دادم دستش و گفتم :
_زود باش ببر ، دلم قش رفت ... فقط سهم منو یکم بیشتر ببر ....
نگاه خنده داری بهم انداخت و به زور از خنده گفت :
_چاق می شی ها ... !!!!
واااااای ، این پسر ها هم خوب بلد بودن حرص ما دختر ها رو دربیارن ها ... با حرص چشمام رو گرد کردم گفتم :
_وااای ، تو نگران خودت باش ... من هنوز جا دارم .
امید به خنده افتاد و سرش رو پایین انداخت و سری تکون داد و کیک رو برید .
و بعد هم ادامه ی جشنمون .... با این که اولش حالم رو گرفت اما بعدش راه اومد و سر خوردن لازانیا هم چشماش برق
زد .... الــهــی ... پس غذای مورد علاقش این بود ،،،،
مثل این که اون روز همه بهش تبریک گفته بودن ... حتی خانواده ی من ...
& &
تقریبا یک هفته و نیم بعدش تولد من بود .
صبح با خوشحالی زیاد از خواب بیدار شدم و موبایلم رو توی جیب شلوارم گذاشتم تا هرکسی خواست بهم تبریک
بگه صدای موبایلم رو بشنوم ....
romangram.com | @romangram_com