#دو_نقطه_متقابل_پارت_70

موتوره بود ، گرفتم ، خیلی خوجل بود . بعد هم از توی یه مغازه یه تی شرت سبز خوشگل گرفتم که با رنگ چشاش
ست بود .
از طرفی کلی بادکنک و فشفشه خریدم و کیک رو هم گرفتم ...تقریبا ساعت 5رسیدم خونه ... از بس بادکنک باد
کرده بودم ، رنگم بنفش شده بود . نصف بادکنک ها رو ریختم تو اتاق امید و بقیش هم توی پذیرایی ... گل ها رو هم
توی سراسر خونه توی گلدون ها گذاشتم و دسته گل امید رو هم توی اتاقش گذاشتم و با دستخط خودم روی کاغذی
کنارگل تولدش رو تبریک گفتم .
ساعت تقریبا یه هفت و ربع بود که زنگ خورد ... امید بود ؛ بچه ام انقدر که مثبت بود ، با این که کلید داشت اما زنگ
می زد ...
در رو باز کردم و چراغ ها رو خاموش ... خوبی زمستون شب زود رس اون بود . با خاموش کردن چراغ ها خونه توی
تاریکی فرو رفت . دوتا فشفشه روشن کردم و در رو نیمه باز گذاشتم ... ته راهرو ایستادم و منتظر امید شدم .
صدای باز و بسته شدن در اومد و منو از انتظار درآورد . کمی سکوت حاکم بود و بعد امید بلند صدام زد :
نــــگـــیـــن !!!!!
و بعد چراغ ها روشن شد و حالا نوبت من بود . اول دستام رو بیرون بردم و بعد خودم خارج شدم . بلند بلند با شادی
خوندم : تولد ... تولد ... تولدت مبارک ... مبارک ... مبارک ... تولدت مبارک ....
و مثل بچه ها ذوق کردم و دست هام رو توی هوا تکون دادم ... با شادی گفتم :
_سلام پسرم ... خوفی ؟!
امید از خستگی لبخند محوی زد و به سمتم اومد ... یکی از فشفشه ها رو گرفت و گفت :
_مرسی خوبم ... تو چطوری ؟!
_منم خوف خوف خوفم ...
نیشخندی زد و به سمت میز عسلی رفت که همه چب روش بود و من هم پشت سرش . از بی حال بودنش کلی حالم
گرفته شد ، بی احساس ... بزنی بترکونیش ها ، حالا یه امروز رو باید خسته می شد .... اِیـــــــــــــش ....
پشت میز نشست و من شروع به روشن کردن شمع ها کردم که امید مهربون گفت :

romangram.com | @romangram_com