#دو_نقطه_متقابل_پارت_67
بلند زدم زیر خنده و قاه قاه خندیدم و به این فکر می کردم که چقدر خوب از زیر توضیح در رفتم که امید بلند گفت :
باید به بابات هم زنگ بزنیم ... نگرانت شده بودن ...
و بعد صدای صحبت امید با بابا اومد ؛ از کنار امید گذشتم و به آشپزخونه رفتم که امید صدای بابا رو روی بلند گو
گذاشت و گفت : نگین ، پدرت ...
بعد به سمت اتاق رفت ... صدای بابا اومد : الو ، نگین ؟!
_به به فادر جیگر خودم ... علیکم السلام ... احوالات شریفات ؟!
بابا _سلام دخترم ، خوبم ؛ تو کجایی خانم خانما ، این شوهرت نصف جون شد ... مرد و زنده شد بنده خدا ...
می خواستم جواب بابا رو بدم که امید از راهرو بیرون اومد و پیراهن تنش نبود که با خنده به بابا گفتم : ااااِ ! ... پس
کفنش کو ؟! ...
امید که حرف هامون رو میشنید ، زد زیر خنده ولی بابا ناراحت گفت :
_به جای خدایی نکردته ... بگو خدایی نکرده دختر ...
با لودگی گفتم : باشه پدر ... خدایی نکرده ... ایشاالـ... صد سال سایه ش بالا سر ما باشه و ما زیر سایه ش خودمون رو
باد بزنیم ... پیک نیک راه بندازیم ...
با این حرفم هر سه خندیدیم ...
شب شده بود که روی تختم ولو شدم . بعد از دقایقی خودم رو جمع کردم و منتظر خواب شدم که حس کردم سنگینی
اومد رو تخت ... تا خواستم برگردم به عقب ، یهویی امید منو از پشت بغل کرد و گفت :
_خب خانمی ، شبتون به خیر ...
_شب شما هم به خیر آقاهه ...
امید با حالت کاراگاه پوآرو گفت : تو آخر نمی خوای بگی کجا بودی ؟! چرا موبایلت خاموش بود که من مردم و زنده
شدم ؟!
واااای خدایا ... به داد برس ... اگه بفهمه دوباره می شه زهرمار ...
خودم رو غمگین نشون دادم و گفتم : موبایلم که شارژش تموم شده بود ...
romangram.com | @romangram_com