#دو_نقطه_متقابل_پارت_66

علی با تعجب و اندوه فراوان به من نگاه کرد و گفت :
_یعنی تو واقعا به زور با امید ازدواج کردی ؟!
خنده ی تلخی کردم و گفتم : به زور هم نه ، ولی دوست نداشتم خانوادم نابود بشه ...
بعد از صبحت ها به خونه برگشتم ... تقریبا ساعت 4رسیده بودم خونه ... دیدم موبایلم شارژ نداره و خاموش کرده ...
زدمش به برق و به سمت تلفن رفتم تا ببینم پیغامی هست یا نه که در خونه باز شد ...
کسی غیر از امید و من کلید خونه رو نداشت و تا اومدن امید از کار هم سه ساعت مونده بود ... با ترس و لرز به سمت
در اتاق رفتم که یهویی خوردم به چیزی و عقب عقب رفتم ... با ترس و لرز سرم رو بالا آوردم که امید رو در آستانه ی
در دیدم ...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو زمین ... خب بابا داشتم سکته می زدم ؛ من گناه دارم ... امید هم بهم نزدیک شد و
مقابلم روی زمین نشست ... با نگرانی بهم خیره شد ... به زور آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_واااای ،،، نترس نترس ، هنوز سکته ی ناقص رو نزدم ...
و نفس عمیقی کشیدم که امید ولوی زمین شد . با دست و پای باز روی زمین نشت و گفت :
_ولی من یه سکته ی کامل رو زدم ... کجایی تو دو ساعته ... موبایل خاموش ... خونه ، بر نمی داره ، پیش دوستاش
نیست ، خونشون نیست ... پس این خانم کجاست ؟!
یــــــا قمر بنی هاشم ... نگین نمی خوای بگی که پیش علی بودی ؟! ... آب دهنم رو مثل تام قورت دادم و با لودگی
گفتم :
_آخـــــــــــــی ، نگران شده بودی ؟!
امید که متوجه مسخره بازیه من نشده بود ، عادی گفت :
_معلومه که نگرانت شده بودم ... دلم هزار راه رفت ...
_آخــــــی مثل مامانا ...... مبارکا باشه ، از کی تاحالا ؟!
امید یه نگاه چپ چپ انداخت و بلند شد و زیر لب گفت :
_بی مزه ی لوس ...

romangram.com | @romangram_com