#دو_نقطه_متقابل_پارت_65

_اگه مشکل و مسئله ی درسی دارید ، من در خدمتم ...
_آقای طهماسبی ، خوب می دونید می خوام در مورد چی با شما صحبت کنم ....
یه لحظه نگاهش به چشمام افتاد و گفت : معذرت می خوام ، من وقت ندارم ...
و برگشت ... راهش رو ادامه داد و من هم پشت سرش می رفتم ... نمی تونستم تو دانشگاه زیاد باهاش راحت باشم ...
از در دانشکده که خارج شدیم جلوش رو گرفتم و گفتم :
_باید براتون توضیح بدم ... شما از هیچ چی خبر نداری !
علی عصبانی بهم نزدیک شد و گفت :
_من از خانمی که حالا شوهر و زندگی داره ، دلیل ازدواج نمی خوام ... نیازی هم به توضیح نمی بینم ... من نمی خوام
مانع زندگی شما و همسرتون باشم ...
به میان حرفش پریدم و با درماندگی گفتم : آقای طهماسبی ، منظورتون چیه ؟! ... من که نمی خوام به همسرم خیانت
کنم که شما با من این طوری صحبت می کنید ... اتفاقا من خیلی هم به همسرم وفادار هستم و فقط می خوام با
توضیحم تمامی افکار بدی رو که شما نسبت به من پیدا کردید رو پاک کنم ، همین ... حالا فقط نیم ساعت از وقتتون
رو می خوام .....
روش رو از من گرفت و فکر کرد .. دیدم حالا نوبت ضربه ست که گفتم : خواهش می کنم ...
نگاهی به من انداخت و سری تکان داد ...
تا دقایقی بعد بدون هیچ حرفی توی یه پارک نشسته بودیم ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم که آخر سر حوصله ام سر
رفت و گفتم : شروع کنم ...
علی _چی رو ؟!
_داستان بدبختیم رو !
علی _ازدواج که بدبختی نیست ، فقط برای من ...
دیگه ادامه نداد که من شروع کردم ... همه چی رو گفتم ،،، که در آخر هم گفتم :
_آقای طهماسبی ، من شما رو بازیچه قرار ندادم ! اصلا قصد آزار شما رو نداشتم ..

romangram.com | @romangram_com