#دو_نقطه_متقابل_پارت_64
کلاس اول که تمام شد ، رو به شراره کردم و پرسیدم :
_شراره این جلسات که نبودم ، چی شد ؟! اتفاق خاصی افتاد ؟!
شراره شروع کرد به توضیح دادن در مورد درس ها و معلم ها و غیره اما به مقصودی که من می خواستم نمی رسید و
کلا هم نرسید ... با درماندگی که سه ساعت به حرفای شراره گوش داده بودم ، پرسیدم :
_راستی از علی چه خبر ؟! این دو روزه که اومدی دیدیش ؟!
شراره قیافش غمگین شد و گفت : نه راستش ... این دو روزه کلا نیومده بود ، چون اصلا ندیدمش ، حتی کلاسی رو که
باهمم داشتیم نیومد ...
فهمیدم اون هم مثل من بوده ... فقط من روی دیدن علی رو نداشتم و اون چشم دیدن منو ...
شراره با تردید پرسید : علی فهمیده ؟!
بی رودروایسی گفتم : آره بابا ... امید هم باهاش حرف زد ... اگه بدونی چی شد !!!
و شروع کردم برای شراره توضیح دادن ...
کلاس دوم شروع شد که یهویی چشم هردومون افتاد به علی ... باید باهاش حرف می زدم ... باید می فهمید که بازیچه
ی دستم نبوده ...
کلاس تموم شد که دیدم علی سریع وسایلش رو جمع کرد و راه افتاد ... من هم سه سوت پشتش راه افتادم ... توی
راهرو بودیم که از پشت سرش نزدیکش شدم و صداش زدم :
_آقا علی ... آقا علی ...
اما گوشش بدهکار نبود و ادامه داد ... دیگه همه داشتن نگاهم می کردن که از پشت سر کیف علی رو کشیدم و گفتم :
آقای طهماسبی ، با شما هستم ...
علی بی حوصله ایستاد و به سمت من برگشت اما نگاهم نمی کرد و سرش پایین بود ...
_بله خانم ستوده ...
_می خواستم یکم وقتتون رو بگیرم ...
نگاهش عصبانی شد ولی آروم گفت :
romangram.com | @romangram_com