#دو_نقطه_متقابل_پارت_63

می خواستم ادامه بدم که سرش رو بالا آورد و با جدیت که یکم اخم هم همراهش بود به من خیره شد ... ساکت شدم
... منتظر بودم حرفی بهم بزنه تا بفهمم شنیده یا براش مهم بوده ...
یه حالت عاقل اندر صفیح به خودش گرفت و نفس عمیقی کشید و بیرون داد ... اب الهی نمیری ، حوصلمون سر رفت
... آروم لب گشود و گفت :
_خب ؟! ... که چی ؟! ... چرا اینا رو به من می گی ؟! ...
با ناراحتی گفتم : خب تو شوهرمی ...
امید _نــچ ... آدم که اسرارش رو به نگهبانش نمی گه ...
دیگه داشت گریم می گرفت ... چرا این جوری می کرد ؟! ... دیگه نمی تونستم کوچیک شم ... یعنی غرورم بیشتر از
این نمی تونست بشکنه ...
باورم نمی شد که یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد ... و هنوز امید سرد و بی احساس به من خیره بود ... چرا این
طور بود ؟! ... چرا انقدر سرد و بی احساس بود ؟!
غذا ها رو گذاشت تو سینی و برداشت برد بیرون ... قطره اشکی از چشمم چکید ... نباید این رو می دید ... نباید له
شدن غرورم رو می دید ... سریع بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم ...
روی تخت نشستم و با خودم عهد بستم که یه روزی تلافی کنم ... هروقت که شده ... باید تلافی می کردم ... باید ...
فصل ششم :
سه چهار روزی از ماجرای روز مبارک اول دانشگاهم می گذشت و امید باهام بد سر و سنگین شده بود و دلش هم باز
نمی شد ...
هنوز پایبند عهدم بودم و فقط و فقط منتظر یه سوتی کوچیک از طرف امید بودم ... با این که دوستش داشتم و
دلتنگش می شدم اما نمی تونستم ولش کنم ... غرورم اصلا اجازه نمی داد ...
این چهار روزه به دانشگاه نرفته بودم ... یعنی روی دیدن علی رو نداشتم ... واقعا ازش خجالت می کشیدم ....
&
همه کار هام رو کردم و به سمت دانشگاه به حرکت دراومدم ... تا الآن پنج تا از کلاسام پریده بود و فاتحه ام خونده ...

romangram.com | @romangram_com