#دو_نقطه_متقابل_پارت_62

غذا رو از تخت پایین گذاشتم و خودم رو به زور تو تخت جا کردم ... امید که پشتش به من بود ، دستم رو از بالا روش
انداختم و دوباره با ناز و عشوه ی خرکی گفتم :
_آقا امـــیـــد ....!!! پاشو غذات رو بخــــور ...برای تو پختم ؛ نخوری ناراحت می شم ...
و بلند شدم و دوباره با همون اداهای خرکی یه بوس خوشگل زدم گوشه ی لپش ... رو تخت نشستم که دیدم چشماش
بسته س و اخمش دیگه نیست ....
آآآآهـــــــــــــا ... فکر کردی آقا امید ،،، به قول دوستات الگوی مردونگی هم باشی جلوی زن جماعت کم
میاری ... هرچی هم باشه تو مرد و من زن ... چشمت کور ...
حالا نوبت ضربه ی اساسیه ... خم شدم و دستم رو زیر کتفش انداختم و زور زدم که بلندش کنم و گفتم :
_امـــیـــد لوس نشو دیگه .... پاشو دیگه ...
امید هم که بی رغبت نبود خودش هم بلند شد و سرجاش نشست ... غذا رو گذاشتم جلوش و واسه خودم هم غذا
آوردم و شروع به خوردن کردیم ...
امید خان که هنوز سرش سنگین بود ، حرفی نمی زد و فقط سرش پایین بود و غذا می خورد ... غذام رو کنار گذاشتم
... خاک بر سرم که نمی تونستم ناراحتیش رو ببینم ... خاک تو گور خوشگلم که زود عاشقش شده بودم ...
لبم رو تر کردم و گفتم :
_ راستش امید ، راستش رو گفتم اما کامل نگفتم ... طهماسبی یکی از همکلاسیامه که توی این سه سال همیشه با هم
، هم کلاس بودیم ... تا رسید به 4تیر ماه ... اون روز ازم خواستگاری کرده بود ... همون روزی که چند روز از
ورشکستگیه شما می گذشت و دقیقا همون روزی که شبش عمو حمید این شرط رو گذاشت ... من به طهماسبی گفته
بودم که شرایط خانوادگیم خوب نیست و چون هنوز شرط عمو رو نمی دونستم ، بهش گفتم که بذاره برای بعد ....
تـــا ... امروز که تو دیدی ... باور کن همین ... فقط همین ، چیز بیشتری نبوده ...
امید سرش رو بالا نمی آورد و به همون حالت غذاش رو می خورد ... خیلی حرصم دراومد ... با حرص و البته کمی
ناراحتی و درخواست توجه از جانب امید گفتم :
_امید ... ، نمی خوای ... چیزی بگی ؟! ... من ..

romangram.com | @romangram_com