#دو_نقطه_متقابل_پارت_60

با نوک انگشتم به سینه اش زدم و گفتم :
_هه ، آقا امید ، همسر من کسیه که هم آقای دلم باشه و هم آقای بالا سرم ، نه فقط یه اسم که من تو شناسنامه ام
یدکش می کشم ... نه فقط این که آقا بالا سرم باشه ... تو همسر من نیستی ... یه همخونه و یه نگهبانی که از من
مراقبت کنی ... روزهم باشه ، من همین قدری می شناسمت که تو شب شناختمت ...
با شجاعت بهش زل زدم و او هم با همون اخمش منو از بالا نگاه می کرد ... نمی دونم یه لحظه تو چشماش چی دیدم
که حس کردم خیلی ناراحت شده ... با این که اصلا بلد نیستم مثل مامان از چشم آدم ها چیز میز بخونم اما این رو
خوندم ...
نفس عمیقی کشید و با لرزه خارج کرد و به سمت اتاق مهمان رفت و داخل شد ... با کوبیده شدن در به خودم اومدم ...
چرا ؟! ... چرا یهویی از کوره در رفتم ؟! ... مگه من نمی دونستم که مردا غیرت دارن ، پس چرا این حرفا رو بهش زدم
؟! حالا از غیرتش هم بگذریم ، امید خدای غرور بود و حالا من از تخت خدایی غرور کشیدمش پایین ... ای کاش همه
چیزو بهش می گفتم و ناراحتش نمی کردم ... دلم شروع به قیری ویری رفتن کرد ...
ساعت 9شب بود اما امید هنوز از اتاق بیرون نیامده بود ... چه زود پشیمون شدم ... انقدر هم آدم نیستم که یه حرف
زدم پاش بمونم و منت کشی نکنم ... اَه اَه اَه ...
غذا رو براش کشیدم و توی سینی گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم ...غرورم اصلا اجازه نمی داد که در بزنم ... توی
ذهنم یه ترازو گذاشتم و امید یه طرف و غرور یه طرف ... با این که غرورم سنگین تر بود اما امید رو بیش تر می
خواستم ... جـــــان ؟! ... چی شد ؟!
نگین : وجدان عزیز ، زیاد خودت رو درگیر نکن ... حالم خوب نیس ...
در رو زدم اما صدایی نیومد ... دوباره در زدم ... من هم که بی خیال نمی شدم ... باز هم جوابی نیومد ... پشت سر هم
در میزدم و سنفونیک اجرا می کردم که یهو صدای بلندی گفت : بـــــــــــــــله ؟!
در رو باز کردم و داخل شدم ... چشمم افتاد به امید که روی تخت نشسته بود و موهاش ژولیده پولیده بود ... بسم
اللهی گفتم و داخل شدم ...سرش پایین بود ... پیش خودم گفتم اوه اوه .. این که خواب بوده !!! یعنی من بیدارش کردم
؟! واااای دیگه فتحه مع الصلوات ...

romangram.com | @romangram_com