#دو_نقطه_متقابل_پارت_58

_نگین ... نگین تو ازدواج کردی ؟! ... راست می گه نگین ؟! ... می گفتی شرایط خانوادگیمون درست نیست ، این بود ؟!
... من بازیچتم ... ؟! چرا حرف نمی زنی ... ؟!
اصلا حواسم به امید نبود برای همین با قیافه ای درمانده بهش خیره شدم که تلو تلو خوران عقب رفت . نفس عمیقی
کشید و رویش را برگرداند و با قدم های بلند از آن جا دور شد .
زیر لب زمزمه کردم : علی ... و بغض مجالم نداد ...
امید _زهر مارو علی ... کوفتو علی ... بیا سوار ماشین شو ...
با دستور آخری که بهم داد تازه متوجه حضورش شدم ... تازه که تو ماشین بودم ، دیدم محکم و تند تند نفس می
کشد ... خدایی از حق نگذریم چقدر ترسناک بوده و من نمی دونستم ... شبیه غول دوسر شده بود که از شونه هاش
مار می زنه بیرون ...
ابروهاش گره خورده بود و تند تند پلک می زد و پشت سر هم نفس عمیق می کشید ...
می دوستم تو خونه حسابی دعوا راه میندازه ... خودم رو آماده کردم که همه چیز رو بهش بگم اما یه لحظه پیش
خودم گفتم مگه امید کیه ؟! ها ؟! به درک که ناراحت شده ...
رفت توی پارکینگ ... باهم بالا رفتیم که انقدر تو فکر بود و با خودش دعوا می کرد که حتی سلام نگهبان رو هم
نشنید و من مجبور شدم با ایما اشاره بهش بفهمونم امید اعصاب نداره ... وقتی به آسانسور رسیدم ، دیدم رفت بالا ...
شروع کردم به فاتحه خوندن ... خدایی ازش می ترسیدم ولی نباید نشون می دادم ... آره ! نگین تو یه شیر زنی ....
در رو با کلید باز کردم و داخل شدم ... تو پذیرایی نبود ؛ پس به سمت اتاق رفتم ...
دیدم که افتاده رو تخت و مثل همیشه یه پاش از تخت آویزونه ... این بار دستش هم روی سرش بود ... سریع قایم
شدم و لباسام رو عوض کردم ... از اتاق زدم بیرون و خدا رو شکر کردم که دعوا راه ننداخت ... ساعت تقریبا 5بود ؛
برای همین شروع به پختن غذا کردم ...
ساعت 6بود که به سمت اتاق رفتم تا موبایلم را چک کنم که امید هم با من وارد راهرو شد ... داشتم از کنارش می
گذشتم که یهویی با دستش مانعم شد و جلوی راهم رو گرفت ... نفس عمیقی کشیدم و مثل جری آب دهنم رو قورت
دادم و امید هم مثل تام شده بود و منو زیر چشمی نگاه می کرد و با اون ته ریشی هم که داشت کپیه تام شده بود ....

romangram.com | @romangram_com