#دو_نقطه_متقابل_پارت_57
واقعا داشت اشکم درمیومد . بغضم رو فرو دادم و به زور گفتم :
_ممنون ... حال شما چطوره ؟!
_ممنون ؛ ما هم خوبیم ... (با حالت دلخوری گفت : نگین خانم ، نمی خوای جواب مارو بدی ؟! من هنوز منتظرم ...
اومدم جوابش رو بدم که نگاهم به ماشینی افتاد که در طرف دیگر خیابان محکم زد رو ترمز ... دقیقا پشت سر علی
بود و رانندش ... یا خدا ... امید بود ... از ماشین پیاده شد ... زل زده بود به ما و نگاهش با من تلقی می کرد ... به سمت
ما اومد ...
سریع و دستپاچه گفتم : آقای طهماسبی ، من بعدا با شما صحبت می کنم ...
اومدم از کنارش بگذرم که با دستش مانعم شد و این از چشم امید دور نموند ... دقیقا می دیدم که عصبانیت امید
بیشتر می شد و اخم هاش بیشتر گره می خورد ....
علی _ نگین خانم ... اتفاقی افتاده ؟! .... پشیمون شدین ... ؟!
حالا امید دقیقا پشت سر علی بود و داشت با خشم منو نگاه می کرد ... دقیقا حرف علی رو شنیده بود ... بااین که گیج
شده بود اما هنوز ... .
رویم رو از علی گرفتم و به سمت دیگری نگاه کردم که با محبت گفت :
_نگین ... نگین جوابمو نمی دی ؟!
که با گوشه ی چشمم دیدم امید به شونه ی علی زد و که علی برگشت و امید رو نگاه کرد .امید با عصبانیتی که قابل
وصف نیست گفت : امری باشه با خانوم ... ؟!
علی نیشخندی زد و گفت : ببخشید به جا نیوردم ...
امید _ اِ... نگین ، ایشون نمی دونن ؟!
نمی دونستم چی کار کنم و فقط ساکت موندم که امید گفت : می تونی به دست چپ این خانم نگاهی بندازی ، بعد
دقیقا نسبتم با این خانم برات روشن می شه ....
حالا به علی نگاه کردم که روی حلقه ی دست چپم خیره شده بود ... با همان تعجب که پر از غم بود و چرا های زیاد به
من نگاه کرد . معلوم بود که تا الآن چشمش به حلقه نیفتاده بوده ... زل زد تو چشمام و پرسید :
romangram.com | @romangram_com