#دو_نقطه_متقابل_پارت_56
_جالبه ... خودت می گفتی شماها دو نقطه ی متقابل همین.
لبخند تصنعی زدم که گفتم : ای بابا ... سرنوشته دیگه ...
_آخــــــــــی ، چه دختر با ادب و سر به زیری ...
سکوت کردیم که یهویی دیدم شراره غمگین شد ... با تعجب گفتم :
_چیه شراره ؟! ... چت شد ؟!
این ور و اون ور رو نگاه کرد و گفت : پس طهماسبی چی ؟!
یهویی برق سه فاز بهم وصل شد . اصلا به یادش نبودم . علی ... واااای ... امروز حتما
میومد ... اون ازم خواستگاری کرده بود اما من ....
_نمی دونم شراره .... اصلا به یادش نبودم ...
و بغض گلوم رو فشرد . من همیشه یه حسی به علی داشتم اما حالا فراموشش کرده بودم .
وقتی اون روز ، قبل از شنیدن شرط عمو حمید ازم خواستگاری کرد و یه گل سرخ بهم داد ، بهش گفتم : راستش رو
بخواید ، آقای طهماسبی ، فعلا شرایط خانوادگیم درست نیست ... انشاءا... بزارید برای بعد ....
علی که از من چراغ سبز گرفته بود ، لبخند زیبایی از روی محبت زد و گفت :
_چشم نگین خانم ... سه سال صبر کردیم ، چند ماه هم روش ...
خداحافظی گفتم و از کنارش رد شدم . ازش خوشم میومد .... علی خیلی خوب بود ... اما الآن نمی دونستم باید چه
جوری بهش بگم ...
کلاس آخر بودیم که یهویی دیدمش ... کلاس آخر رو با استرس گذروندم و وقتی زنگ خورد پشت سر استاد راه افتادم
و سریع از کلاس زدم بیرون .
به در دانشکده رسیده بودم . از دانشکده زدم بیرون و خوشحال بودم که فعلا امروزه رو فرار کردم . تند و تند رفتم که
یهو میخکوب شدم ...
علی مقابلم ایستاده بود و با اون چشمای تاریکش بهم زل زده بود .... به آرامی گفت :
_سلام نگین خانم . حالتون چطوره ؟! .... خوب هستین ؟!
romangram.com | @romangram_com