#دو_نقطه_متقابل_پارت_55
صبحانه رو براش چیدم که شروع کرد ... من هم پریدم تو اتاقم تا حاضر شم و برم دانش بجویم... وسایلم رو هم به
دست گرفتم و رفتم تو حال ... یه مانتوی کرم با کمر و دکمه ها و یقه ی قهوه ای مقنعه قهوه ای و شلوار شیری به تن
کردم .
از اتاق که خارج شدم ، دیدم امید رفت سمت در که گفتم :
_واااا امید ؛ مگه منو نمی رسونی ؟!
عاقل اندرصفیح نگاهم کرد و کش دار گفت : نــــــــه !
_ممنون ، زحمت کشیدید . تو رو به خدا خجالتم ندید ...
_نه بابا این چه حرفیه ؟! ... وظیفه س ...
و لبخندی حرص درآری زد و از در رفت بیرون . پررو ... بیشعور ....
صبحانه ام رو خوردم و به سمت دانشکده هنر دویدم . دانشگاه تهران درس می خوندم و فاصله ش تا الهیه خیلی زیاد
بود ، لعنتی ....
کلاس اولمان تمام شد که بچه های کلاس ریختن سرم که یاس گفت :
_وااااای مبارک باشه نگین خانم .
شراره_یکم از اون شانستو به ما هم بده ، بابا ترشیدیم ...
یاس هم در تأیید گفت : آره به خدا ... من به یه نیم نگاه هم راضیم ...
ریحانه با تمسخر گفت : بابا یاسی خانم من هم جای پسرها بودم ....
و یه نگاه به سرتاپای یاس انداخت و سری از روی تأسف تکان داد که یاسی بدو به دنبال ریحانه افتاد ... شراره بهم
نزدیک شد و گفت : حالا دیروز یادت رفت بگی این پسر خوش شانس و خوب کی هست که دل شما رو برده ؟!
می خواستم بگم دلم رو برده ؟! ... حتی یه درصد ... فکرش هم نکن .... اما مجبور به آبرو داری بودم ...گفتم :
_پسر دوست بابامه ... پسر آقای شمسه ...
فکش افتاد و با تعجب گفت : وااا ... همون پسره امید رو می گی ؟! ...
_اوهوم ... خودش ...
romangram.com | @romangram_com