#دو_نقطه_متقابل_پارت_53

_نچ ، تو یه چیزی رو جا گذاشتی !
_وااااااااا ، مثلا چی ؟!
با اون چشمای خمار همیشگیش زل زد بهم و گفت : نمی دونی ؟!
نچی کردم که دست چپش رو بالا آورد و حلقش رو بهم نشون داد ... به دستم نگاه کردم که دیدم حلقم یادم رفته ...
خوبه حالا بهم گفته بود من حساسم ؛ خب به درک که حساسی ...
لبخند مسخره ای زدم که با اون چشماش به من خیره شد ...
خلاصه با شراره که یکی از دوستای دانشگاهم بود رفتیم و همه چیز رو که مورد نیاز بود خریدیم ... و ساعت 3
برگشتم خونه .... و ادامه ی کار ها که هرروز انجام می دم ...
با این که خونه تمیز و مرتب بود اما وسواسیم اجازه نمی داد و می گشتم دنبال نامرتبی ...
ساعت 7بود که مثل همیشه امید اومد خونه ... با همون تیپش بود و فقط از قیافه ی آویزونش و اون کروات شل و
ولش می شد فهمید که خیلی خسته اس ...
پشت میز نشستیم و شروع به خوردن شام اون شب کردیم که وسطاش با خنده گفتم :
_خب امید ، امروز خوش گذشت ؟! ... حالشون چطور بود ؟!
امید که همه چی رو از یاد برده بود با تعجب پرسید : کیا ؟!
_دوست دخترات دیگه ... اونایی که امروز باهاشون قرار داشتی ؟!
امید که تازه فهمیده بود منظورم چیه با لبخند سر بلند کرد و گفت :
_همون مثل تو خوب ... همون طوری که تو با دوست پسرت گذروندی ...
لبخند بازی زدم و سرم رو پایین انداختم که دوباره امید صدام کرد : نگین ؟!
_جانم ؟!
چنگالش رو بالا آورد و گرفت سمت من و گفت :
_دیگه از این حرفا نزنیم ... خوشم نمیاد ...
_چـــــــــشم ... منتظر دستور شما بودیم ...

romangram.com | @romangram_com