#دو_نقطه_متقابل_پارت_50
_بله ؟!
صداش بی حوصله و عصبانی بود ... من هم که کم نمیاوردم بدون توجه ، بی تفاوت گفتم :
_علیک سلام ... غذا سرد شد ، پس کجایی ؟!
امید _نمی خورم ... تو غذاتو بخور ...
_آهــــان ... پس همون جا ، پیش زن دومت یه چی بخور و بیا ، چون من بقیه ی غذا رو می ریزم تو سطل آشغال ...
امید _ .....
پیش خودم گفتم بچه پررو ... من با این عصبانیت و حرص دارم باهاش حرف می زنم حتی جوابم رو هم نمی ده ... برای
همین گوشی رو کوبیدم سر جاش ...
اما نمی دونم چی شد ... نفهمیدم چی شد که تو دلم آروم گفتم : خدانگهدارت ....
و سریع رفتم سر غذا و غذام رو خوردم ... من که می دونستم امید بیرون چیزی نمی خوره و از غذا های بیرون
خوشش نمیاد ، غذا رو توی قابلمه ی کوچکی ریختم و گذاشتم رو گاز . با این که ساعت 9رفتم تو رخت خواب ولی تا
ساعت 11که امید بیاد بیدار مونده بودم ..
این شب هم از اون شب ها بود که من باید تنها می خوابیدم و امید می رفت تو اتاق دیگه ای ... معلوم نبود چش بود ...
جان من این امید ، بد چِت می زد ...
صبح ، ساعت 7بیدار شدم .. باید زودی بلند می شدم و برای امید صبحانه حاضر می کردم ... آخه دلم نمیومد بدون
صبحانه بره سر کار ... به قول عاطفه ، ما زنا شدیم مامان این مردا ... دیگه فقط مونده بهمون بگن مامان ...
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم ... بعد از چند دقیقه امید که با سرو صدای من بیدار شده
بود اومد تو آشپزخونه ... سلام زیر لبی گفت و من هم همون طوری جوابش رو دادم ...
پشت میز نشستیم و شروع کردی که بعد از دو دقیقه در حال خوردن گفت :
_راستی نگین ، دستت درد نکنه ؛ غذای دیشب خیلی خوشمزه بود ...
_خواهش می کنم ....
غذای دیشبم قیمه بود و معلوم بود می خواست به دلسوزیم اشاره کنه و منو مسخره کنه یا به قولی دست بگیره ... باز
romangram.com | @romangram_com