#دو_نقطه_متقابل_پارت_49
و همه از قیافه ی حامد به خنده افتادیم ... آخه خیلی مظلوم شده بود ...
از همه خداحافظی کردیم و توی ماشین نشستیم . به سمت خونه راه افتادیم که بعد از چند دقیقه امید سرد پرسید :
_خوش گذشت ... ؟!
من که به سردی امید توجهی نکردم با شادی گفتم :
_وااااای امید ، عالی بود ... خیلی خوش گذشت ...
امید هم سرش رو تکون داد ... نگاهی بهش انداختم که باز دیدم اخم هاش تو همه و همدیگه رو بغل کردن ... باز به
فکر فرو رفتم که چرا امید دوباره این جوری سرد شد ...
به خونه رسیدیم . دم در خونه نگه داشت و منتظر شد تا من پیاده شم ، پیاده نشدم و از امید پرسیدم :
_کجا می ری امید ؟!
امید سری از روی بی حوصلگی تکون داد و گفت :
_نترس نمیرم پیش زن دومم ... تو یکی برای هفت پشتم کافی ای ...
باز می خواست لج دربیاره ... من هم بی تفاوت پیاده شدم و گفتم :
_خواستی هم می تونی بری ، چون اهمیتی برام نداره ... _ پیاده شدم و از پنجره گفتم : خداحافظ عزیزم ...
و روم رو برگردوندم و داخل شدم ... در آخرین لحظه صدای لاستیک های ماشین که روی زمین کشیده شد ، اومد ...
تو دلم گفتم : بچه پررو ... اگه به زبون باشه من دو متر بیشتر از تو دارم ... جوجو ...
داخل شدم ... یک ساعتی خوابیدم و بعد از بیدار شدن شروع به آماده کردن وسایلم برای پس فردا کردم ... آخه فردا
اولین روز دانشگاهم بود ... این سال ، دیگه سال آخر بود و لیسانسم رو می گرفتم و می رفتم سر کار ، البته اگه این
یخ اجازه بده ...
ساعت 7شب بود و من ساعت 4اومده بودم خونه ... یعنی 3ساعت بود که از امید خبری نبود ... الهی که نمیری ...
نگران امید شده بودم ... هی پیش خودم می گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ... گوشی رو برداشتم و شمارش رو
گرفتم ... بهونه هم داشتم برای تماسم ، اون هم سرد شدن غذا ... فکر کردید من کم میارم ؟!
بعد از چهار تا بوق صدای امید توی گوشی پیچید :
romangram.com | @romangram_com