#دو_نقطه_متقابل_پارت_46
به ساعت نگاه کردم که دیدم 7صبحه و امروز جمعه ست ... نباید می ذاشتم امید امروز بره ... خب بابا من می خوام
روز تعطیل رو با شوهرم باشم ، مشکلیه ؟!
داشت از تخت می رفت پایین که مچ دستش رو گرفتم و گفتم :
_کجا می ری ؟! ... بمون ...
امید _می رم زودی برمی گردم ... قول می دم ...
_کجا ؟!
دوباره برگشت رو تخت و دستش رو لای موهام کرد و با لبخند گفت :
_نترس ؛ نمی رم پیش هووت ... می رم پیش بچه ها ...
بچه ها همون امیر و شایان و حامد بودن ... با همون حالت خوابالوم گفتم :
_خب من هم میام .... تنها حوصله ام سر می ره ...
_آخه ...
و ادامه نداد ... بهم زل زد و معلوم بود داره فکر می کنه ... سری تکون داد و گفت :
_صبر کن ...
و موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت .... :
_الو شایان ،،، من می خوام نگین رو هم بیارم ، ببین نیلوفر هم میاد ...
و من هم چشمام رو بستم که یهویی دستای امید رفت تو موهام و شوکه شدم و چشمام رو باز کردم ... به امید نگاه
کردم که لبخند زد و گفت :
_باز که خوابیدی ؟! ... پاشو که نیلوفر و عاطفه و بنفشه هم میان ....
_کجا ؟!
_پاشو ... پاشو می فهمی ... فقط اسپرت بپوش ...
فصل چهارم :
کنار بنفشه ، نیلوفر و عاطفه نشسته بودم ... به زمین تنیس روبه رویمان خیره بودیم که امید در سمت راست و حامد
romangram.com | @romangram_com