#دو_نقطه_متقابل_پارت_45
همون موقع برامون شام آوردن ... هردومون یه نگاه به غذا انداختیم ... مونده بودیم این غذا رو با این قیافش بخوریم یا
نه ... می خواستیم شام رو بخوریم که امید گفت :
_اوه اوه ، اینا بدتر آدم رو مریض می کنن ...
هردومون دوباره نگاهی به غذا انداختیم و با هم زدیم زیر خنده ....
بعد هم امید شروع کرد از کارش گفت و وسطاش شوخی می کرد ... امید زده بود تو جاده خاکی ،،، این چند وقته رو به
رویش نیاورد اما خیلی مهربون شده بود ...
اون شب همش تو دلم دعا دعا می کردم که امید حداقل مثل قبلش شه ،،، نمی گم مهربون شه مثل الآنش اما مثل قبل
حداقل به مسخره هم شده باهام بحرفه ...
& & &
آروم چشمام رو باز کردم ... از صدای زنگ پشت سرهم تلفن بیدار شده بودم ... هیچ کس جواب نمی داد... می
خواستم کلم رو بکوبم تو دیوار ... خواستم خم بشم تا تلفن رو از کنار تخت بردارم که دیدم امید که سمت تلفن بود با
حالت مستی خواب دستش رو دراز کرد و برداشت ... خب زود تر برمی داشتی دیگه ...حالا واجب شد کلم رو بکوبم به
آسفالت ...
با این که مست خواب بودم اما می شنیدم که امید به فرد پشت خط گفت :
_آها امروز شروع شده ... باشه باشه ... میام ... خداحافظ ...
نمی دونستم کیه ، برای همین به امید نگاه می کردم ...
گوشی رو گذاشت و روی تخت کش و قوسی به خودش داد و زیر لب گفت :
_خب احمق ، می مردی زود تر بگی ... ؛ و به زور خواست از جاش بلند شه ....
توی این یه هفته ای که از بیمارستان مرخص شدم ، امید واقعا شده بود مثل یه همخونه ... همخونه ای که از 7روز 3
روزشو پیش من خوابید و از طرفی 4روزشو تو اتاق های دیگه .... شب ها که میومد خونه از کار اون روزش حرف می
زد و از من می پرسید که امروز چی کار کردم ... توی این هفته خیلی بهم رسیده بود و کلی غذا به خوردم داده بود و
مثل قبل آب زیرپوستم رفته بود ...
romangram.com | @romangram_com