#دو_نقطه_متقابل_پارت_44

با صدای بلند گویی چشمانم رو باز کردم ... نور چشمم رو زد و نگاهم رو دزدیمو دستم رو با آه و ناله گرفتم بالا ... نمی
دونستم کجام که یه چیزی از کنارم اومد و جلوی نور رو گرفت ... به کنارم نگاه کردم که امید رو کنارم دیدم ... کنارم
ایستاده بود و با نگرانی به من خیره بود و با روزنامه ای روی چشمم سایه انداخته بود ... فهمیدم که تو بیمارستانم و
کارم به بد جایی کشیده . زبون باز کرد و گفت :
_خوبی نگین ؟! حالت خوبه ؟!
زهر مارو حالت خوبه ...الهی که بمیری از دستت راحت شم ... روم رو با ناراحتی گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم
...امید با اون دستای داغش دستم رو گرفت و آروم نوازش می کرد ... آخ ، خدا نصیب همه بکنه ... چه حس باحالی بود
؛ دل آدم بد قیری ویری می رفت ... حالا پسرا پررو نشن ها ...
نمی دونم چرا اما بغضم شکست ... برام سخت بود ... برای نگین ستوده که همیشه مورد توجه همه بود خیلی سخت
بود ... بی محلی های امید برام سخت بود ...
قطره ی اشکی آروم از گونه ام سر خورد که صدای صندلی اومد ... امید بلند شد و روم خم شد و با انگشتش اشکم رو
پاک کرد و سریع یه بوسه رو گونه ام زد ... و از در بیرون رفت ...
از حرکت امید چشمام چهار تا شد و دهنم چسبید کف پاتون ... آروم دستی روی گونم کشیدم ... عالی بود ... بعد از
یک ماه لبخند روی لبم جا خوش کرد ... چه حس خوبی بود ....
بعد از ساعتی در اتاق زده شد ... نگاهم به سوی در رفت که دست گلی پر از رز های قرمز جلوی در بود ... امید سرش
رو از پشت دسته گل بیرون آورد و با لبخند بی نظیری گفت : اجازه هست ؟!
من هم که جو گیر ... تو لوله شیلنگ شنا کردم و گفتم :
_شما خودت صاحب اجازه ای ...
امید با خنده _ پس میام ...
(وجدانم : اااااااَی ... خاک بر سرت نگین ...) امید داخل شد و دسته گل رو توی پارچ آب گذاشت و یه شاخه رو برداشت
و ساقش رو کوتاه کرد و زد به موهام ... من هم از دسته گل که کنارم بود یکی برداشتم و ساقش رو کوتاه کردم و
گذاشتم کنار گوشش ...

romangram.com | @romangram_com