#دو_نقطه_متقابل_پارت_43

یکم تو حرفام خالی بندی رو هم قاطی کرده بودم ؛ آخه من اصلا به خاطر امید سیلی نخوردم که حالا براش منت
گذاشتم ...
توی اون حالت نشسته بودم و آروم اشک می ریختم و با تمام وجودم می لرزیدم ؛ یهویی موبایلم تو جیب شلوارم
ویبره رفت و آهنگ زد که یه لحظه ترسیدم ... انقدر اعصابم خورد شد که از جیبم درش آوردم و با داد بلندی
کوبیدمش به دیوار که صد تیکه شد و صدای بدی داد ... دویدم تو اتاق و در رو محکم بستم و افتادم رو تختم ...
& & &
نمی دونم چند روز شد ... شاید دو هفته ... شاید یک ماه ... اما خیلی زود گذشت ...
من و امید به ماه عسل هم نرفتیم ... بعد از اون روز که دقیقا فردای عروسیمون بود دیگه امید رو ندیدم ... چرا می
دیدم اما نه زیاد .. شاید روزی نیم ساعت ... یه ربع صبحانه و یه ربع هم شام و بعد خواب که امید پیش من نمی خوابید
...
بعد از اون یک بار به خونه ی مامان و بابای امید و یک بار هم خونه ی ما دعوت شدیم ... جالب این بود که امید دیگه
کم تر فیلم بازی می کرد ...
وقتی به این چند روز فکر می کردم تقویم رو پشت سر هم ورق می زدم ... داشتم دیوونه می شدم ... نزدیک به چند
هفته س که من با شوهرم کم تر از یک جمله حرف زدم ...
با مامان و بابا هم ارتباطی نداشتم ... همه مشغول کار های خودشونن و من ... و من هیچی ... هیچ کس به فکر من نبود
.... از مامان و بابام بگیر تا نگار و امید ... من هم مثل شوهر مرده ها افتادم کنج خونه ...
تو آیینه به خودم نگاه کردم ... زیر اون چشمای عسلی گود افتاده و از طرفی چشمای شادابم حالا خماره و صورتم
وحشتناک شده ... همون بهتر که امید به من نگاه نمی کنه ...حالا هم که یک ساعت بود داشتم زار می زدم چشمام
قرمز شده بود و شبیه هیولا شدم ...
سرم درد می کرد و پشت بندش گیج می رفت ... مثل تو کارتون ها گنجشک ها دور سرم می چرخیدن ... از پله ها
پایین رفتم ، انقدر شل و ول شده بودم که یهویی پام لیز خورد و محکم افتادم زمین ... درد بدی تو بدنم پیچید ...
پیش خودم گفتم بذار یکم همین جا دراز به دراز بیفتم بعد بلند می شم و چشمام رو بستم ...

romangram.com | @romangram_com