#دو_نقطه_متقابل_پارت_42
که می دونی ...
امید _خواهشا راستش رو بگو ...
_باور کن راستش رو گفتم ... دروغی ندارم بهت بگم...
امید عصبی گفت : اتفاقا داری ... یهو بگو چشم دیدن منو ندارید دیگه ... از خودت بگیر تا مادر و پدرت ... چه زود جا
زدی ! ... خودت گفتی با من زندگی می کنی ... مگه با شرط بابا موافقت نکردید ، پس چرا الآن دارید این طوری می
کنید ؟! ... اصلا چرا فکر می کنید من خیلی از خدامه که با تو زندگی کنم ؟!
همان طور سکوت کرده بودم ؛ می فهمیدم که خیلی ناراحته و عصبیه برای همین کل کل رو گذاشتم کنار و آروم گفتم
: _
امید جان به خدا این طوری که فکر می کنی نیست ... من ...
امید وسط حرفم پرید و گفت : تو چی ؟! ... تو هم چشم دیدن منو نداری ؟! ... حالت از من بهم می خوره ، خوب می
دونم ... حالا هم بس کن این فیلمو ... به پدر و مادرت هم بگو امید تا یه ماه دیگه طلاقم می ده ... نگران نباشید ....
و محکم از جاش بلند شد ؛ به طوری که صندلی افتاد ... امید به سمت اتاق می رفت که من از کوره در رفتم و داد زدم :
_صبر کن ببینم ...
امید تو راهرو ایستاد ولی برنگشت ... عصبی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم ... مچش رو گرفتم و به سمت خودم
چرخوندمش ... زل زد تو چشمام و حالا نوبت من بود که عصبانی گفتم :
_بسه دیگه ... ور ور داری واسه خودت می بری و می دوزی ، یهو بیا تنمم کن دیگه ... من بدبختو بگو که چقدر از تو
طرفداری کردم ... چقدر پشت تو بودم که حتی اویل به خاطر تو یه کشیده هم از بابام نوش جون کردم ... من طفلکو
بگو که از تو طرفداری می کردم و می کنم ... اگه می دونستم که تو آخرش این حرفا رو بهم می زنی هیچوقت طرفت
رو نمی گرفتم ... من ... من ...
دیگه اشک مجالم نداد ... بغض مانع می شد و نفسم بالا نمیومد .... به دیوار راهرو چسبیدم و آروم نشستم ... دستم رو
روی صورتم گذاشتم و آروم اشک ریختم ...
امید نفس عمیقی کشید و بعد صدای کوبیده شدن دری به گوش رسید ....
romangram.com | @romangram_com