#دو_نقطه_متقابل_پارت_41
گفتم : نگار چرا مامان و بابا ، خودشون نیومدن ؟!
نگار به حالت دستپاچه ای سرش رو پایین انداخت و گفت :
_هیچی ،،، خب آخه خسته بودن ... دیشب خیلی رو پا بودن ...
_نگار الکی حرف نزن ... راستشو بگو ... چرا نیومدن ؟!
نگار _ مامان گفته بهت نگم ولی می گم ... راستش بابا و مامان می گن حداقل تا دو روز تحمل دیدن شما دوتا رو
ندارن ؛ بابا میگه نمی خوام ریخت امید رو ببینم ... راستش مامان و بابا می گن امید تو رو حتما خیلی اذیت می کنه ...
نگار در سکوت فرو رفت و من به فکر ... من می خواستم مامان و بابا عذاب نکشن که با امید ازدواج کردم ، نه این که
بدتر شن ... باید یه کاری می کردم ... این طوری نمی شد ... باید همه چی رو درست می کردم ... این طوری تا آخر عمر
هم خودم و هم امید عذاب می کشیدیم ...
در اتاق باز شد و دوباره امید به ما پیوست ... بعد از دو ساعت نگار خداحافظی کرد و رفت ... امید تو آشپزخونه موند و
من نگار رو بدرقه کردم ... دم در چون دیدی به آشپزخونه نداشت ، نگار رو نگه داشتم و با جدیت گفتم :
_نگار یه کار بگم ، انجام می دی ؟!
نگار _ تا آخر عمر مدیونتم آجی ... بگو ...
_این چه حرفیه دیوونه ! ... ببین رفتی خونه ، همون چیزی رو که این جا دیدی بگو ... بگو که من و امید چقدر همدیگه
رو دوست داریم ... باور کن نگاری من امید رو دوست دارم ... این رو به مامان و بابا هم بگو ... بگو با این که اجباری
بوده اما حالا واقعا دوست داشتنه ... دوست داشتن واقعی ....
نگار با من روبوسی کرد و گفت : چشم آجی ... خیالت راحت ... خداحافظ ...
و رفت ... توی این دوساعت من و امید خوب فیلم بازی کرده بودیم ؛ برای همین گفتم که هرچی دیده بگه ... من هم
زیاد مهم نبودم ... بیخیلی ... می سوزیم و می سازیم ...
پشت میز نشستم که امید بدون نگاه به من گفت :
_پدر و مادرت واسه چی نیومده بودن ؟!
سعی کردم خونسرد باشم ؛ برای همین عادی گفتم : خسته بودن که نیومدن ... رسم و رسومات سخت خانواده ی ما رو
romangram.com | @romangram_com