#دو_نقطه_متقابل_پارت_40

....... صبح که چشمام رو باز کردم ، می خواستم گلدون کنار تختم رو بکوبونم تو سرم ... آخه کی به من گفته بود که
امید می ره تو اتاق دیگه ای ... یکم مورمور شدم ؛ آخه بابا دستاش که مثل کوره ی آجر پزیه ، دورم بود و با بدنم
تماس مستقیم داشت و تازه نفس های گرمش به گردنم می خورد ....
راستی باید یادم باشه توی اولین فرصت برای امید یه عروسک بگیرم تا شبا بغلش کنه ؛ بی چاره یادش رفته از
خونشون بیاره ...
امید رو کنار میزدم که در حالت مستی از خواب کنار رفت و به حالت دیگه ای خوابید ...
بدون نگاه به خودم در آیینه لباس برداشتم و به سمت حموم رفتم ... می دونستم با اون آرایش و موها چی شدم ...
داخل حموم رفتم و عذا گرفتم که چه جوری سنجاق ها رو دربیارم که چشمام برق زد ... باورم نمی شد ... یعنی امید
این کار رو کرده بود ؟! ( په نه په ، خرزو خان دیشب اومده بوده ) دستی به موهام کشیدم و لبخند جیگری زدم که یه
لحظه با اون آرایش به هم ریخته از خودم ترسیدم ...
حوله ای دور موهام پیچیدم و از حموم دراومدم . امید رو تخت نبود و صدای امید و نگار رو از بیرون می شنیدم ...
خوشحال لباسی تنم کردم و رفتم بیرون ...
نگار _بــــــــه ، علیک السلام آبجی بزرگه ...
_سلام نگار خانم ... این وقت صبح ، این جا چی کار می کنی ؟!
نگار نیم خیز شد و گفت : ناراحتی برم ؟!
وارد آشپزخونه شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : لوس نشو ...
و به امید سلام دادم که گفت : ســــــلام نگین خانم ... صبحتون به خیر ...
فهمیدم باز فیلمه که گفتم : صبح شما هم به خیر آقا ...
نگار _اااااَه ... تو رو به قرآن بس کنید ... حالمون بد شد ...
فهمیدم که نگار اون وقت صبح برامون صبحانه آورده ... شروع به خوردن کردیم که آخرش موبایل امید زنگ خورد و
امید من و نگار رو تنها گذاشت و رفت تو اتاق ...
می دونستم توی خانواده ی ما رسم بر اینه که مادر و پدر عروس براش صبحانه و نهار ببرن ... برای همین رو به نگار

romangram.com | @romangram_com