#دو_نقطه_متقابل_پارت_39

پشت در کمد قایم شدم اما هرکاری می کردم نمی تونستم بند لباسم رو باز کنم و هی زور می زدم ... از طرفی نمی
خواستم امید این کار رو برام بکنه ... دیگه حرصم حسابی دراومد و اَه بلندی گفتم و مثل بچه ننه ها نشستم رو زمین
....
امید _ چرا اون جا نشستی ؟!
با اخم گفتم : هیچی ... همین جوری ...
امید _آهان ، جالبه ....
وااااااااای ، با این آهان هاش و جالبه گفتن هاش حرصی ازم درمیورد که نگو ... خوشگله زشت .... (فحش جدیده
،2313حالشو ببر )
همون طوری نشستم ... از خستگی که داشتم کلافه شده بودم ؛ دستام رو روی صورتم و گذاشتم و چند نفس عمیق
کشیدم تا بر اعصابم مسلط شم ....
همین طوری داشتم نفس عمیق می کشیدم که احساس کردم لباسم شل شد ... سریع برگشتم و امید رو پشت سرم
دیدم ... با عصبانیت به امید نگاه کردم که پوزخندی زد و برگشتو به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد : مغرور ...
دستام مشت شده بود ... می خواستم امید رو جلوم قرار بدن و تا جایی که می تونم این مشت ها رو بکوبونم تو
دماغش تا اون دماغ خوش فرمش کج و کوله بشه ها ...
لباس عروسم رو به زور از تنم خارج کردم ... جلوی آیینه به موهام نگاه کردم که آه از نهادم بلند شد ... کی می
خواست این سنجاق ها رو دربیاره ... به قول نگار گفتم : " گور ننه ی محترمش " و تورم رو سریع کندم و با همون
آرایش و موها افتادم رو تخت ...
به خودم نگاه کردم ... لباس خواب سفید مشکی تنم بود ... یه شلوارک کوتاه حریر سفید داشت و بالا تنه اش هم یه
تاپ حریر بلند بود و از رویش هم یه کت حالت بود که آستین بلند داشت و بلندیش تا زانوهام بود ...
کتش رو درآورده بودم که یه لحظه با اون تاپ و شلوارک از امید خجالت کشیدم اما یه لحظه تو دلم گفتم .... : این هم
مثل همو خونه های دیگه ... مثل پسرهای داستان میره تو اتاق مهمان می خوابه ... و غش غش تو دلم خندیدم ...
یوهاهاها

romangram.com | @romangram_com