#دو_نقطه_متقابل_پارت_38

_حالت بده ، نه ؟! ... چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟!
با این حرفم نیشخندی زد که بهم همون چیزو فهموند ... گفت : خودتی ...
به خانه رسیدیم که پدرم دستمان را در دست هم گذاشت و بعد از خداحافظی طولانی ما رو بالا فرستادند . داخل شدم
که یه لحظه دهنم باز موند و چشمام اندازه ی نلبکی شد .
از در که وارد می شدی ، دقیقا روبه روت یه پذیرایی بزرگ بود که مبل بود و بوفه و چیز های تزئینی ... سمت چپ
پذیرایی دیوار بود و دم در دستشویی بود ... سمت راست پذیرایی هم حال کوچیکی بود که دو پله از پذیرایی پایین تر
بود ... داخلش یه تلوزیون بزرگ بود و جلوش مبل های راحتی چیده شده بود ... توی قسمت حال بالاش آشپزخونه
بود و روبه روی آشپزخونه راهرویی بود که به اتاق ها ختم می شد ...
امید از من جلو زد و وارد شد و گفت : بفرمایید ... خونه خودتونه ... تعارف نکنین ...
با پررویی گفتم : می دونم ...
همون طور که می رفت برگشت و نیم نگاهی به من انداخت و بعد وارد راهرو شد ... از پله ها پایین رفتم و داخل راهرو
شدم ... چهار تا در که مقابل هم بودند ... وارد در اول سمت راست شدم که رو به روی در یه پنجره ی بزرگ بود و پرده
اش تا پایین بود و روی زمین هم افتاده بود ... وسط بالا ی اتاق تخت دو نفره ی چوبی بود با ست خواب کرم و جلوی
تخت میز آرایش بود و مبل مستطیلی هم به تخت چسبیده بود ... سمت راست اتاق هم کمد ها بود و پشت در ورود
هم حمام بود ... خلاصه خیلی خوشگل بود ... و آما دقیقا بالای تخت ، روی دیوار همون عکس بدی که امروز انداختیم
بزرگ به دیوار زده شده بود ... خاک بر سرم ...
اتاق بعدی در همان سمت اتاق مهمان بود و جلوش در سمت چپ اتاق کار امید بود و وسایل نقشه کشی بود و اولین
اتاق هم در سمت چپ اتاق کار من بود ... آخ جوووون ... از خونه خیلی خوشم اومده بود ... فکر نمی کردم که مامان و
بابا ها انقدر خوب وسایل رو چیده باشن ؛ آخه من و امید به خرید های عروسی می رفتیم و مامان و باباها به خونه می
رسیدن ...
امید کتش رو درآورد و انداخت روی صندلی میز آرایش و کرواتش رو شل کرد و نصف و نیمه افتاد رو تخت ، به حالتی
که هر لحظه ممکن بود از تخت بیفته ...

romangram.com | @romangram_com