#دو_نقطه_متقابل_پارت_4

فقط من موندم که به استقبالش نرفته بودم . با تعارف های بابا و مامان به سمت حال بالایی اومد . هنوز منو ندیده بود
که یک دفعه جلوش ظاهر شدم ...
لحظه ای روم خیره شد ... البته نه از اون نگاه های متعجب و شروع عشق که شما فکر می کنید ، از اونایی که به آدم
می فهموند می زنم ، می کشمت بود .
مجبور به سلام بودم ... آخه شانسا من میزبان بودم ... نگاهی از بالا بهش انداختم و گفتم :
_به ... سلــام آقای شمس کوچک ... شبتون به خیر ...
آن چنان نگاه خشمگینی بهم انداخت که لال شدم و گفت :
_هه ، سلام نگین خانم بزرگ .... شب شما هم به خیر و خوبی ...
با خنده حرفش رو زد اما خنده ای تو چشماش نبود . بعد از حرفش خنده ای سرسری کردم تا کسی متوجه جدال بین
ما نشه و باعث شدم که بقیه هم بخندند . آخرش هم از اون نگاه های سردش بهم کرد .
به همراه مادر به سمت آشپرخونه رفتیم که مامان شربت درست کرد و داد دستم .
بیرون بردم و به پدرو امید و نگار تعارف کردم . وقتی جلوی امید گرفتم ، چشمای روباهیش رو تنگ کرد و ترسناک
شد و بهم نگاه عصبانی انداخت که نزدیک بود خودم رو خیس کنم ؛ البته نه از اون نظر ... بلکه سینی رو برگردونم رو
خودم ...
کنار نگار نشستم که امید با درماندگی گفت :
_والا نمی دونم عمو جان ... ولی مطمئنم که اگه این درخواست رو از پدر بکنم ، حتما شرطی می ذاره ... شما که بهتر
از من پدر رو می شناسین ... می گه خربزه خوردی پای لرزش بشین ..
پدرم _ولی امید جان شنیدن شرط پدرت ضرری هم نداره ؛ شاید بتونیم عملیش کنیم . شما یه روز با پدر تشریف
بیارید این جا با هم صحبت کنیم ؛ اصلا کی وقتشون خالیه ؟! من دعوتشون کنم ؟ ...
امید _پنجشنبه ی این هفته فکر کنم وقتشون خالی باشه ....
و ادامه ی صحبت ها ... بعد هم که امید رفت و با من خداحافظی نکرد . من نمی دونم واقعا چه پدر کشتگی با هم داریم
؟!

romangram.com | @romangram_com