#دو_نقطه_متقابل_پارت_34

؟!
بعد از شام امید بلند شد تا بره که صدای اعتراض همه جز من بلند شد ...
امید _ نه دیگه بیشتر از این زحمتتون نمی دم ... دیگه مزاحمت هم حدی داره !
مامان _واااااای امید جان ، این چه حرفیه ؟! تو دیگه پسر این خانواده ای ... یه امشب رو بد بگذرون ...
نگار_امید بمون دیگه ...
بابا _امید جان بمون ... حالا حالا کارت داریم ...
امید_آخه با بابااینا خبر ندادم ...
مامان رو به من کرد و گفت : نگین تو یه چی بگو ... شاید به خاطر تو موند ...
تو دلم به این حرف مامان نیشخندی زدم و رو به امید کردم که داشت منو با نگاهش می خورد ... گفتم :
_امید لوس نشو دیگه ...
و دستش رو گرفتم و بالا بردم و گفتم : امید امشب می مونه ...
که امید با خجالت مصنوعی گفت :
_چه کنیم دیگه ! دوستدار خانواده ایم ...
بعد به صورتی که همه بشنون آروم گفت : به همه نگی زن زلیلم ها ... آبرو داری کن ...
که صدای خنده ها بلند شد ...
..... صبح وقتی از خواب بیدار شدم انتظار داشتم دوباره تو بغل امید باشم اما امید صاف خوابیده بود و ساعدش رو هم
روی سرش گذاشته بود ... یه حسی بهم می گفت ، شاید دیروز هم خواب دیدم اما خواب نبود ... مطمئن بودم ... نمی
دونم چی شد که دوباره خواب چشمانم رو ربود و منو به عالم خودش برد ...
وقتی از خواب بیدار شدم به سمت امید چرخی زدم که دیدم جا تره و بچه نیست ... چقدر هم که امید بچه بود ( خرس
گنده ) ! ...کجا رفته بود ؟!
به ساعت نگاه کردم که ساعت 2ظهر رو دیدم ...
وااااااااای ؛ خاک بر سرم نشه الهی که تا اون موقع خوابیده بودم ...

romangram.com | @romangram_com