#دو_نقطه_متقابل_پارت_33

امید جا خورد و با تعجب محسوسی به من نگاه کرد ... خاک بر سرت نگار ... ده دقیقه مجسمه شدم که به غرور آقا
برنخوره ، حالا ... خاک تو سرت نگار ...
انگار یکم آقا رو شرم برداشت که سریع نگاهش رو با حالت خاصی ازم گرفت و با شوخی به نگار گفت :
_ببینم نگار ، منظورت همون یه ربع پیشه ؟!
نگار اخمی کرد و گفت : شوهر خواهر محترم منو مسخره نکن ...
امید تک خنده ای کرد که نگار عصبانی گفت :
_نگین یه چی به این شوهرت بگو ها ...
و بعد به سمت پذیرایی بالا رفت . با هم به پذیرایی رفتیم ، از پله ها که بالا رفتیم بابا رو دیدیم ... سلامی کردم که
امید دستی با بابا داد و کنارم نشست ... یه لحظه مامان ، نگار رو صدا زد که نمی دونم چی شد !!! بابا یه نگاه به امید
انداخت که هم من و هم امید متوجه شدیم ... انگار بابا هنوز حس بدی داشت و عذاب می کشید ... سرم رو پایین
انداختم به ناخن های دست چپم نگاه می کردم که حالا سنگینی نگاه بابا و امید رو حس می کردم آمـــــا یهویی
گر گرفتم ...دست راستم رو پام بود که امید دستش رو روی دستم گذاشت و به بابا با حالت دوستانه گفت :
_خب پدر چه خبر ؟! ...شما هنوز پنجشنبه ها رو می رید سر کار ؟!
بابا نگاهی به دستمان انداخت که من ناخودآگاه با دست دیگم دست امید رو گرفتم . بابا نگاهش رو گرفت و با امید
حرف زد ...
سر میز شام نشستیم که امید گفت :
_خانمم چی می خوری برات بکشم ؟!
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم :
_نیازی نیست ، خودم می کشم ...
امید _ای بابا این چه حرفیه ؟!
نگار _اَـــــــــی ، حالمون بد شد بابا ... بخورین دیگه ...
که با این حرف نگار همه خندیدیم ... یه حسی بهم می گفت خیال همه راحت شده ... و من همین رو می خواستم ... نه

romangram.com | @romangram_com