#دو_نقطه_متقابل_پارت_32
خوب بود ... تو رو به خدا منو ببین ... قاط زده بودم ؛ نیشخندی زدم و دستی روی دستش کشیدم ...
می خواستم بیدارش کنم اما فکر کردم شاید به غرورش بر بخوره ... قبلش کلی از طلاق و جدایی حرف زد و گفت نمی
تونه اما حالا بغلم کرده بود ؛ برای همین صبر کردم ...
ده دقیقه بعد با صدای موبایلش ، آروم آروم تکون خورد و بیدار شد . نفس های گرمش دقیقا رو گردنم بود و مور مورم
می شد . سریع چشمام رو بستم که امید از جاش بلند شد و موبالش رو جواب داد ... همون طور که حرف می زد از
جلوم رد شد و به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد ...
روزنه ی کوچکی از چشمم رو باز کرده بودم که دیدم موبایل رو تو جیبش گذاشت و پرده رو ول کرد و به من نگاه کرد
... نزدیک شد ... یــــا خدا !!!! نفهمه بیدارم ...
کنارم زانو زد و زیر لب گفت :
_بهت نمیاد گریه کنی بچه !!! ببیخشید اگه با حرفم اذیتت کردم ... ای کاش می تونستم ازت عذرخواهی کنم اما ...
نـَـع !!!
تو دلم گفتم : اول که بچه خودتی و خودت ... بعدشم خاک بر سرت پسره ی مغرور ... احمق بیشعور ... آدم باش دیگه
...واقعا امید باید کتاب "بیاید گوسفند نباشیم " رو بخونه .
به سمت در رفت ... از حرفش می شد فهمید که اشکام رو دیده و اصلا خوب نبود ...
تقریبا دو سالی بود که از ته دل گریه نکرده بودم ، از بس شاد و سرحال بودم اما حالا ... البته که دنیا به آخر نرسیده ...
به قول خودم دست خدا انقدر بزرگه که دست من هم تو دستش جا می شه ...دستم رو می گیره ، مطمئنم ...
صدای امید بلند شد : نگین ؟! ... نگین بیدار شو ... مامانتینا منتظرن ...
نفس پرصدایی کشیدم ... خدایی این چه نوع بیدار کردن بود ؟! آخه یکم هم احساس به خرج می داد دیگه ، بی
احساس ... تکونی خوردم و ...
با هم از پله ها پایین می رفتیم که نگار ما رو از پایین دید ، بلند گفت :
_بـــــــه ، چه عجب !!! نگین خانم ، خوبه همین 15دقیقه ی پیش بهت زنگیدم و بیدارت کردم ... پس چرا نمیاین
؟!
romangram.com | @romangram_com