#دو_نقطه_متقابل_پارت_31

_ما به میل خودمون با هم ازدواج نکردیم ... من این زندگی رو نمی خوام ... بعد از یه ماه هم از هم طلاق می گیریم ...
نگران هم نباش ، بابام انقدر ها هم بد نیست که با جداییمون پول رو ازمون پس ...
با دمپاییه نیکتا پریدم وسط حرفش و گفتم :
_صبر کن ؛ صبر کن ؛ ببین آقاهه ، من با میل خودم باهات ازدواج نکردم که حالا با میل خودم ازت جدا شم ... از طرفی
هم فکر نکن که من خیلی از این زندگی خوشم میاد ... من هم نمی تونم این زندگی رو تحمل کنم .
بعد با حالت محکمی گفتم :
_من به عمو حمید قول دادم ... متأسفم ...
این رو گفتم و برگشتم و بهش پشت کردم و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم . فهمیدم که امید از تخت رفت پایین و
بعد هم صدای در اومد ...
پتو رو کنار زدم که اشک هام سرازیر شد ... دلم بد گرفته بود ... اشک هام روی صورتم بود که همون طوری خوابم برد
...
صدای موبایلم بلند شد . چشمام رو باز کردم و خواستم دستم رو دراز کنم تا موبایلم رو بردارم اما دیدم نمی تونم
حرکتی کنم ... سرم رو برگردوندم که دیدم توی زندان دست های امیدم ... یا ابوالفضل ... این چرا جنبه ی با هم
خوابیدن رو نداره ؟! ... فکر کنم از اوناییه که شب عروسک بغل می کنه و می خوابه ...
یکی از دست هام رو به زور درآوردم و گوشی رو برداشتم :
_بله ؟!
_بـــــــه ! چه عجب نگین خانم ، چرا بیدار نمی شید ؟! بیاید پایین دیگه ...
_وااااااای نگار ! زنگ زدی همینو بگی ؟! لوس !
نگار_واااای ببخشید خانم که وسط معاشقه ی شما با همسرتون مزاحم شدم ...
یه لحظه به سرم زد ، نکنه امید بیدار باشه و صدای این نگار پلشت رو بشنوه ؛ برای همین سریع گفتم :
_اضافه حرف نزن ... پررو ...
و قطع کردم ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و به دست امید نگاه کردم . چه دست مردونه و بزرگی داشت ... خیلی

romangram.com | @romangram_com