#دو_نقطه_متقابل_پارت_30

کلم رو بیرون بردم و پرسیدم : چی بهم نمیاد ؟!
از تابلوهام چشم برداشت و بهم نگاه کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت :
_این همه نظم و این که تو این ها رو کشیده باشی ...
اتاق من بزرگ بود و به صورت ال بود ... توی سر ال با تابلوهام نمایشگاهی راه انداخته بودم و بقیه ی اتاقم ست اتاق
خواب دخترونه بود که سفید و صورتی بود و قرمز و سبز هم توش بود و یه تخت دو نفره بود و میز آرایش و ... میز
نورم و میز کارم هم کنار نمایشگاهم بود ...
با حرف امید خیلی کنجکاو شدم که اتاقش رو ببینم ... بهش نمیومد که بد سلیقه یا شلخته باشه ...
به سمت آیینه رفتم و جلوش موهام رو شل بستم و از آیینه به امید نگاه می کردم که داشت با میز نورم ور می رفت .
موهام رو که بستم ، پتو رو کنار زدم و پریدم رو تخت و پتو رو روی سرم کشیدم . پیش خودم گفتم : هه هه هه ...
بسوز امید جـــــان ... حتما با این اخلاقت و غرورت نمیای رو تخت و مجبوری روی صندلی بخوابی ... یوها ها ها ...
همین جوری تو حال خودم بودم که حس کردم چیزی روی تخت قرار گرفت و صدای امید از کنارم اومد که گفت :
_اون زیر خفه نمی شی ؟! ... نکنه فکر می کنی اون زیر از دست هیولا در امانی ...
وااااااااااااااا ؟!؟؟؟؟!!! این از کجا می دونست ؟! ... از بچگی وقتی می ترسیدم می دویدم زیر پتو و زیرش احساس امنیت
می کردم و بعد ها برام عادت شد ...
از زیر پتو دراومدم و به سقف سفید اتاق خیره شدم که فهمیدم امید هم در همین وضعیته ...
نفس عمیقی کشید و روش رو به سمت من برگردوند و آروم زیر لب گفت :
_نگین ؟!
_بله ؟!
امید_یه ماه دیگه رو هم صبر کن ، بعد از هم جدا می شیم ... فقط باید صبر کرد ...
از حرف امید جا خوردم و چشمام ده تا شد ... نگاهش کردم و گفتم :
_نَـــمَــنَـــه ؟؟؟؟!!!!
امید با همون جدیتش گفت :

romangram.com | @romangram_com