#دو_نقطه_متقابل_پارت_29

با حرص گفتم :
_آره دیگه عزیزم ، اون موقع از نعمت وجود شما برخوردار نبودم که از پایین کوه تا بالا بغلم کنی که پام خسته نشه ،
برای همین خوردم زمین ...
بعد لبخند کجی زد و به پشتی صندلی تکیه داد و زل زد تو چشمام . می خواستم خفش کنم ... امید دستی به موهای
قهوه ایش کشید و گفت :
_چقدر خسته شدیم نگین ، نه ؟! دارم از خواب می میرم ...
با حالت تمسخر و حرص همیشگیم گفتم :
_ولی من خسته نیستم .... آخـــــــی ! نکه شما از پایین تا بالای کوه جور منو کشیدی ، شما بیشتر خسته شدی
...
با پررویی تمام گفت : ای بابا ، قابل شما رو نداشت خانمی .
زهرمارو خانمی ... الهی خانمیت موهای کلت رو تک تک بکنه و اون چشمای خوشگل سبزت رو از کاسه دربیاره ...
امید با نگاه حرص دربیارش که منو نگاه می کرد ، خستگیش رو در کرد و آهی بلند کشید که مامان گفت :
_خب حالا که انقدر خسته اید ، برید یکم بخوابید ؛ تا شما ها بیدار شید ، بابا هم اومده ، غذا هم حاضره ... ما مهمون
خسته نمی خوایم ...
و برگشت و با همون گیر همیشگیش گفت :
_پاشید ، پاشید برید اتاق نگین ...
و تا دم پله ها ما رو رسوند و تا رسیدنمون به اتاقم ما رو با نگاهش دنبال کرد ... واقعا باید بگم : جانت سلامت مامان ...
قربونت برم که همیشه با من تو این چیزا لجی ...
داخل اتاقم شدیم که من یه راست به سمت دیوار کشویی رفتم و بازش کردم تا پشتش لباسم رو عوض کنم که دیدم
امید با چشمای چهار تا شده اتاق منو نگاه می کنه ...
رفتم پشت و شروع به عوض کردن لباسام کردم که صدای امید اومد :
_چقدر اتاقت قشنگه ... چقدر مرتبه ؛ بهت نمیاد ...

romangram.com | @romangram_com