#دو_نقطه_متقابل_پارت_25

پررو ... والا ، انگار من ازش خواستم با من ازدواج کنه ... خوبه حالا اگه من نبودم الآن باید می رفت زندان یا دامن
چیندار می پوشید و بابا کرم می رقصید ...
وقتی دوباره به یاد این چیزا افتادم یهویی خندم گرفت و منفجر شدمو بلند خندیدم ... بعد از خندم به امید نگاه کردم
تا بهتر توی دامن تصورش کنم که دیدم با چشمای چهار تا شده داره نگام می کنه ، با نگاه من دوباره جدی شد و اخم
کرد و روش رو برگردوند ...
اَی بزنی بکشیش ها ... من هم روم رو برگردوندم و ایـــــــش بلندی گفتم ...
وقتی با امید کنار هم می رفتیم ، بچه ها از دور نمایان شدن ؛ حواسم به بچه ها جمع شد که یهویی حس کردم تمام
بدنم گر گرفته.... به دستم نگاه کردم که دیدم دستم رو گرفته ... باتعجب بهش نگاه کردم که منو نگاه کرد و یه لبخند
تصنعی زد ...
به بچه ها رسیدیم که شایان بلند گفت :
_به افتخار شاه داماد ، بزن کف قشنگ رو ....
بعد همه دست زدن که نیلوفر گفت :
_اِ اِ ، این طوریه ؟! ... پس بزن به افتخار عروس خانم خوشگل که یوغ بندگیه آقا امید رو به دست داره !!!!
و بعد دخترا شروع کردم و محکم و سریع دست زدن ... خندم گرفته بود که امید گفت :
_نیلوفر خانم ، شما با شایان دعوا داری ، تو رو به خدا رابطه ی ما رو بهم نزن ...
لبخندم جمع شد ... رابطه ؟! ... می خواستم از امید بپرسم : عذر خواهی می کنم آقای یخ ، مگه رابطه ای هم بین ما
هست ؟! ... حکومت نظامیه خوشگل ... ( باز این نگین به امید فحش داد !!!! )
با هم به سمت بالا حرکت کردیم ... توی جمع تنها زنی بودم که ناز نمی کردم و بدون کمک شوهرم اِینَهو چی می رفتم
بالا ... در آخر خسته شده بودم که از بچه ها عقب افتادم و روی تخته سنگی نشستم که امید که جلو بود اصلا متوجه
من نشد و واسه خودش خجسته می رفت ...
پاهام درد گرفته بود ... داشتم پاهام رو می مالیدم که چند نفر از کنارم رد شدن و با چشمای هیزشون منو خوردن که
وقتی از پشت سرشون نگاهشون کردم تا فحشی از سر تا پاشون نثارشون کنم ، امید رو دیدن که مثل عجل معلق بو

romangram.com | @romangram_com