#دو_نقطه_متقابل_پارت_24

_مادرجون ، ولی فکر نکنم واسه نهار برسیم ...
مامان هم پشت بندش گفت :
_پس ما برای شام حاضر می شیم و منتظرتونیم ...
امید هم با این حرف مامان یه لحظه انقدر خوب نقش داماد های خوب رو بازی کرد که خوشم اومد ... رو به همه با
خنده گفت :
_مادر زن جان ، ما که از خدامونه ...
به زور از صبحانه دل کندم و بلند شدم . به همراه امید می خواستم از در خانه خارج شم که مامان از پشت سرمون
گفت :
_بچه ها مواظب خودتون باشید ... امید جان مواظب این دختر حواس پرت من باش که از کوه پرت نشه پایین .
امید به من نگاهی کرد و گفت : خدا نکنه مادر جون ... اصلا بغلش می کنم و از کوه می برمش بالا ... چطوره ؟!
خـــــــــدا نکنه عجوبه ... حاضرم از دره پرت شم پایین خدایی نکرده و بازم خدایی نکرده مغزم پخش زمین شه
اما تو بغلم نکنی ...
امید به چشمام زل زده بود . انگار منتظر بود که تعارف شابدالعظیمیش رو رد کنم که لخندی زدم و گفتم :
_مامان نگران نباش ... بار اولم که نیست ...
خلاصه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... آهنگ توی ماشین پخش می شد و امید و من سکوت کرده بودیم و خدایی
کرده انگار لال بود ...
تو حال خودم بودم و داشتم این چرت و پرت ها رو می گفتم که امید بعد از قرنی آهنگ رو کم کرد و گفت :
_چیه ؟! ... چرا گرفته ای ؟!
اعتقاد داشتم یه لبخند زدن ، آسون تر از اینه که تو گوش خری مثل امید یاسین بخونیو بگی که چته ، برای همین
لبخندی زدم و گفتم :
_چیزی نیست ، فقط یکم خوابم میاد ...
و دست بردمو آهنگ رو دوباره زیاد کردم و به امید فهموندم : ای حکومت نظامی ، سکوت کن و اِنه شطکت می کنم ...

romangram.com | @romangram_com