#دو_نقطه_متقابل_پارت_23

_نیست ، خداحافظ
_خداحافظ
تو دلم گفتم ، اصلا بفهمه ، به درک ... دیگه نمی تونیم خودمون رو هم گول بزنیم که عاشق همیم ، در حالی که
نیستیم ...
پسره ی مغرور ... فکر می کنه کیه ! ... اصلا ازم نپرسید میام کوه ، نمیام ... به قول نگار بزنی شطکش کنی که تشتکوآز
بپرونه ، پسره ی غد ...
& &
ساعت 6بود که همه بیدار بودن و من هم حاضر و آماده ، منتظر امید ...
با یه شلوار مشکیه ورزشی ، یه مانتوی سفید مشکی و شال سفید مشکی روی مبل نشسته بودم و منتظر امید خان
بودم که زنگ خونه زده شد ... رعیت هم نبود ، چه برسه به خان ... اَه اَه اَه ...
بلند شدم برم دم در که بابا پا شد و گفت : بشین من باز می کنم ...
مامان هم از طرفی منو صدا کرد تا برم و صبحونه بخورم ... پشت میز نشستم که چند دقیقه بعد امید هم کنارم جای
گرفت . دستم روی میز بود که باز امید در فیلممون در نقش یک نامزد خوب دستم رو روی میز فشر و آرام به طوری
که همه بشنون گفت :
_سلام ، چطوری خانمم ... ؟!
از این نقش بازی کردن ها حالم بهم می خورد ... همیشه دختر رک و راستی بودم و فیلم بازی نمی کردم که حالا ....
داستان من اصلا شبیه رمان هایی نبود که خونده بودم ؛ پیش خودمون دو سه دقیقه بیشتر حرف نمی زد و حتی نمی
پرسید بریم کوه یا نه ، بعد جلوی مامان و بابا شدم براش خانمم ... الهی که خانمت کچل شه ...ااااِ نـــه ، یعنی که
الهی خودت کچل شی ، چرا من ؟!
صبحونه رو خوردیم که مامان رو به من و امید گفت :
_بچه ها بعد از کوه هم نهار بیاید این جا ...
امید نگاهی به من کرد و رو به مامی گفت :

romangram.com | @romangram_com