#دو_نقطه_متقابل_پارت_22

تعجب نکنین ... پسره ی بیشعور و حکوت نظامی عادت داره نگین خانم صدام کنه ... اَه اَه اَه ... لوس ....
_قربان شما ... چه خبرا ؟! ... خودت چطوری ؟!
امید _سلامتی ، خبری نیست ... منم خوبم ... راستی زنگ زدم بگم فردا که جمعه اس با بچه ها قرار داریم بریم کوه ،
گفتم بدونی فردا میام دنبالت ...
دعوتش هم به کوه رفتن اجباری بود ؛ اصلا نظرم رو نخواست ... با صدایی گرفته گفتم :
_باشه ... پس من فردا ساعت 5منتظرم ...
امید _اووووووه ، پنج ؟! ... من شش اینا میام دنبالت .... خب کاری نداری ؟!
دیگه می خواستم کلش رو بکوبم تو دیوار ... پسره ی عجوبه ...
_نه مرسی ، خداحافظ ...
می خواستم از دست اون عجوبه سریع قطع کنم که عجوبه گفت :
_راستی نگین ، قطع نکن ...
_چیه ؟! ... بازم چیزی می خوای بگی ؟!
امید با حالت پرسشگرانه ای گفت :
_ببینم ، مگه ما هر دفعه با هم چقدر صحبت می کنیم ؟! ، بیش تر از پنج دقیقه ؟!
_چطور مگه ؟!
امید_هیچی ، آخه الآن که می خواستم بهت زنگ بزنم ، بابات گفت حرفای شما دوتا تمومی نداره که یک ساعت ، دو
ساعت با هم حرف می زنید ...!
اوه اوه اوه ... یا ابوالفضل ... داشتم لو می رفتم ... با مکث کوتاهی گفتم :
_آهان ... نــــه ! راستش من هر دفعه که قطع می کنم ، توی اتاق کاری برام پیش میاد که بابااینا فکر می کنن داریم
با هم حرف می زنیم ...
دوباره امید از اون آهــــان های حرص دربیارش گفتو تکرار کرد :
_کاری برات پیش میاد ، هان ؟! ... اوکی ، کاری باری ...؟!

romangram.com | @romangram_com