#دو_نقطه_متقابل_پارت_17
کردی ؟!
با اخم نگاهش کردم که لبخند تمسخر آمیزش رو دیدم که ازم گرفت و جدی شد ...
دوباره تو ماشین بودیم ... دستمالی رو جلوم گرفت و گفت :
_اشک هاتو پاک کن ، اصلا بهت نمیاد ...
با تعجب از حرفش بهش چشم دوختم که بی تفاوت عینکش رو زد و ماشین رو راه انداخت ... عجب آدمیه ها !!! ... بد
می ذاره تو خماری ....
تازه داشتم حس می کردم که میگن زندگی به اندازه ی یه چشم به هم زدنه ، یعنی چی !
صبح زود با امید قرار داشتم ... سوار ماشین شدم و بدون صحبتی منو رسوند آرایشگاه ...
تو آرایشگاه بودم که یه لحظه به ذهنم زد ، خوب همه چی رو می فروختیم و پول طلبکار ها رو می دادیم اما یهویی به
یاد آوردم که تقریبا دو میلیارد پول بوده ... از طرفی همه چیه بابا که یه عمر واسشون زحمت کشیده بود به باد می
رفت و من اصلا نمی تونستم تحمل کنم که موهای بابام سفید شه ... اصلا دختری گفتن ، غیرتی گفتن ... والاّ ..
ولی خدایی رفتار امید خیلی برام سنگین تموم می شد . اصلا عادت نداشتم که باهام این طوری رفتار شه ... توی این
یه چند روزه تا عقدمون یا به مسخره باهام حرف زده و یا می خواسته جلوی مامان و باباهامو فیلم بازی کنه ... خدا یه
این زندگی رحم کنه ...
وقتی به خودم اومدم فهمیدم آرایش تموم شده و همه ی کارها انجام شده ... لباس نامزدی قشنگی داشتم ، فقط ای
کاش با دل خوش می پوشیدمش ... یه دکلته ی نباطی رنگ بود که بالا تنه اش به کتی وصل می شد که پشتم رو می
پوشوند و استین هایی تا یکم پایین تر از آرنج داشت ؛ بالا تنه و پایین تنه اش هم کلی منجق دوزی شده بود ...
موهای قهوه ایم رو هم پشت سرم ساده جمع کرده بودن و گنبدی شکل بود که دورش رو گل های سفید رز وصل
کرده بودن و از پایین و بالاش تور سفیدی هم وصل شده بود که جلوی صورتم هم میومد ...
زنگ زده شد که آرایشگر بعد از جواب دادن به سمت من چرخید و گفت :
_مبارکا باشه ... شاهزاده ی سوار بر اسب سفید اومد دنبالت ، پاشو که پایین منتظره ...
تو دلم گفتم ، می خوای برم موهای طلاییم رو از پنجره ی قصر بندازم پایین تا شاهزاده بیاد بالا و منو از دست اژدها
romangram.com | @romangram_com