#دو_نقطه_متقابل_پارت_160

خنده ی مسخره ی همیشگیش بگه : آها !!! باختی ! ...بعدم منو به آغوشش دعوت کنه ... اما بعد از چند دقیقه ای که
به در خروجی خیره شده بودم خبری نبود !
رد خشک شده ی اشک هام روی صورتم بود ... از جام بلند شدم ... باز هم به شیشه نگاهی انداختم اما خبری نبود ...
به سمت خروجی رفتم و این شد پایان زندگی من!
زندگیمو خودم خراب کردم ...
همش هم تقصیر من نبود اما منم کم مقصر نبودم ... به یاد حرف های سوده افتادم ::
_اگه دوستش داشتی پس چرا طلاق گرفتی ؟!
من دوستش داشتم ، پس چرا نخواستم که تا ابد مال خودم باشه ؟! ... من فقط می خواستم خوشبخت شه اما فقط
حواسم پیش خودم بود ... فکر نکردم که ببینم امید هم راضیه یا نه ! اونم همینو می خواد یا نه !
اصلا می شد از پرورشگاه بچه آورد ... دیگه نیازی هم به طلاق نبود اما منه احمق ...
دوباره زدم زیر گریه ...
به روبه رو خیره شدم که خونه ی آرزوهامو دیدم ...
وارد آسانسور شدم ... شماره ی طبقه رو فشردم و با حرکت آسانسور کلی از خاطراتم برام زنده شد ...
از اون شبی که برای اولین بار با لباس عروس وارد شدم تا اون روزی که برای بیرون رفتنم امید اصرار داشت که حلقه
دستم کنم تــا اون روزی که باردار بودمو امید با شوخی ها و خنده هاش زندگی رو برام از نو ساخته بود یا تا اون
روزی که با رنگ و روی پریده به سمت محضر رفتم ...
با ایست آسانسور به خودم اومدم و ازش بیرون پریدم ... خونه ی ما کنار آسانسور بود . چرخی زدم . خدا خدا می
کردم که کلید به قفل در بخوره ...
با تقی که قفل در کرد چشمامو باز کردم . درو هل دادم ... خونه همون جوری بود ... انگار تازه از خونه بیرون اومده
بودم ... مرتب مرتب !!!!
وسط خونه ایستادم . هر طرفشو که نگاه می کردم یه خاطره برام زنده می شد . باز هم از اولین روز که وارد این خونه
شدم تا آخرین روزی که ساک به دست از این خونه بیرون رفتم ...

romangram.com | @romangram_com