#دو_نقطه_متقابل_پارت_157

_خدایی راستشو بگو چرا طلاق گرفتی دیوونه !؟ حیف نبود ؟؟؟؟!
من که خشکم زده بود ، مونده بودم کی به سوده گفته ! با تعجب گفتم :
_تو از کجا می دونی !؟!
سری از روی تأسف تکون داد و از جاش بلند شد ... از روی اپن آشپزخونه پاکتی رو برداشت و با قدم های آروم به
سمتم اومد و اونو داد دستم !
سوده _ بازش کن ، مال توئه !
_چی هست ؟!
سوده _بازش کن دیگه تو هم !
همین موقع بود که صدای گریه ی نوزادی اومد و سوده به سمت اتاقی رفت ...
پاکت رو به آرومی باز کرد ... کاغذی که توش بود رو بیرون اوردم و با باز کردنش دست خط آشنایی به چشمم خورد ...
هرچی بیشتر پامو روی پدال گاز می فشردم انگار بازم کم بود ... انگار بازم از سرعت چرخش روزگار و دنیا و سرنوشت
کم تر بود ...
اشکی از گوشه ی چشمم چکید ... لغزششو روی گونه ام حس می کردم که آخرش مزه ی شورشو توی دهنم حس
کردم ...
آفتاب در حال غروب بود که نورش چشممو زد ... عینکمو زدم که هم اذیت نشم و هم چشمام که اشک بارون بود
معلوم نشه ...
نامه رو باز کردم و چشمم به دستخط امید خورد ...
سلام نگین جان ...
روز آخره ... دارم می رم برای همیشه ، نه برای سفر و خوشگذرونی ، برای این که مثل تو همه چیزو برای خودم تموم
کنم . همون طوری که تو تموم کردی منم دیگه تمومش کنم ... می دونم که نمیشه فراموش کرد اما ...
وقتی پارسال وارد زندگیم شدی همه چی تغییر کرد ...
اول از دست تو و زندگی با تو رنج می بردم . تو مغرور ، من مغرور ، هیچ کدوممون هم کم نمیاوردیم ... خب دو تا شیر

romangram.com | @romangram_com