#دو_نقطه_متقابل_پارت_156
من دیر فهمیدم .... فهمیدم .... فهمیدم ... دیر فهمیدم ...
انگار قدمام به این خیابوناااا ، وقتی که تو نیستی ، بد جوری وابسته اس
انقدر که با فکرت قدم این جا ، حتی خیابونم از قدمام خسته اس
انگار قدمام به این خیابوناااا ، وقتی که تو نیستی ، بد جوری وابسته اس
انقدر که با فکرت قدم این جا ، حتی خیابونم از قدمام خسته اس ... از قدمام خسته اس
فصل دوازدهم :
با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم . چه اعصابی ازم خورد کرد ... تا من باشم صدای این تلفنای قدیمی رو روی زنگ
گوشیم نذارم ...
به سختی از زیر پتو یافتمش و با صدای خوابالودم جواب دادم :
_بـــلــه !!؟؟
_سلام کوچولوی بد اخلاق !
_سلام سودی !
سوده خنده ای کرد و گفت :
_اسلام و علیک . تازه به جا آوردی ؟! ...
_سوده حرفتو بزن خوابم میاد ...
ایشی کرد و گفت :
_اگه خوابت نمیاد می خوام ببینمت ... تو هم که یه خبر از ما نمی گیری ! الان سه ماه بچه دار شدم یه نگفتی تو هم
خاله شی ها !
یهو تو جام صاف شدم . انگار نه انگار که بعد از چند وقت سوده با من تماس گرفته بود ... شروع به احوال پرسی کردمو
از دلش درآوردم و قرار شد عصر که شوهرش نیست برم خونشون !
هوا گرم بود شدید ...! سوار ماشین شدمو به سمت خونه ی سوده رفتم ...
زنگ زدم که درو باز کرد و پرید بغلم ... با خنده نشستیم که یهویی سوده گفت :
romangram.com | @romangram_com